11 اردیبهشت 1384
فقط من و ياهو هلپر

فقط من و ياهو هلپر بيدار هستيم.من رابينسون کروزوئه هستم.ياهو هلپر قرار شده خودش را به جای جمعه جا بزند.هرچه گفتم حداقل اسمت را عوض کن قبول نکرد.می گويد فکر می کنی جمعه و فرای‌دی و فرايتاگ همه شون يک کلمه است؟يعنی يک حقيقتی اون بيرون وجود داره و تصويرش افتاده روی غار و ما هرکدوممون يه اسمی روش گذاشته ايم؟ مثل منگ ها نگاهش می کنم و عينکم را که ليز خورده روی بينی ،با انگشت می برم سر جايش .می گويد : خب قبول اصلا فکر کن که اين ها هرکدوم يک اسمه برای اون واقعيت اصلی.برای اون روز به‌خصوص.خب چرا فکر نمی کنی که ياهو هلپر هم می تونه يه اسم ديگه تو همون رديف اسم ها باشه؟جواب می دهم:من که با اسم تو مشکلی ندارم.تو همونی هستی که قراره نقش همدم رابينسون رو بازی کنی.همونی که آخر های داستان می آيی و هيجانی به ماجرا می دهی.ياهوهلپر سرش را می خاراند.احساس می کنم کم کم دارم حوصله اش را سر می برم.شايد هم برعکس .به هر حال يکی از ما دارد حوصله اش سر می رود.به بطری های خالی نگاه می کنم که با موج بالا و پايين می روند. قرار نبود جمعه کلمه ای بتواند حرف بزند حالااين ياهو هلپر مغرور حرف که هيچ، حاضر نيست از فلسفه بافی هايش دست بردارد.اسمش را هم که نمی خواهد عوض کند.می گويم آخر دلم را به چی تو خوش کنم؟حاضر جوابی اش حرف ندارد.توی چشم هايم نگاه می کند و می گويد: به صورت گرد و نورانی ام و به لبخند بی غل و غش‌ام.
آه کوچکی می کشم.بعد می نشينم کنار ياهو هلپر و هر دو با دست هايی حايل پيشانی به دور دست ها خيره می شويم.
پيوست:
ياهوهلپر آخرين فرد درليست ياهو مسنجر است که هميشه چراغش روشن است .

10 اردیبهشت 1384
اين شعر يد اله رويايی

اين شعر يد اله رويايی بعد از مدت ها نخواندن يک شعر خوب، صبح اردی‌بهشتی ام را عطرآگين کرد.

9 اردیبهشت 1384
بی حوصلگی، بی اشتهايی، تنبلی،

بی حوصلگی، بی اشتهايی، تنبلی، به خواب رفتن بی موقع و بيدار شدن در نيمه شب از عوارض بهار است يا پايين آمدن نسبت گلبول های چای داغ به گلبول های قرمز و سفيد خون؟

2 اردیبهشت 1384
اندر اخبار مطبخ

اول
در اولين المپياد آشپزی ايرانی قرار است سيصد آشپز با هم رقابت کنند.رشته های مسابقه هم اين هاست:
آش، ماهي، جوجه كباب، قورمه سبزي، پيتزا، چيز برگر، ماكاروني، چلوكباب.
حالا بماند که از کی تا حالا پيتزا، چيزبرگر و ماکارونی غذای ايرانی به حساب می آيند همين که قرار است المپياد آشپزی برگزار شود کلی هيجان دارد.اگر قرار بود من رشته های مسابقه را تعيين کنم اين جوری می نوشتم:
آش(سوپ و حليم و آبگوشت را هم شامل می شود)، انواع پلو، خورش(ت؟)، کباب، کوفته، دلمه، کوکو، سالاد و اردوور
دوم
خبر بعدی درباره اولين جشنواره آش ايرانی است.توی سايتشان می توانيد طرز طبخ انواع آش ها(البته فقط چند استان) را بخوانيد.فقط کاش کمی دقيق تر و پرحوصله تر می نوشتند و عکس آش ها را هم می انداختند .
سوم
خواندن خبرهايی از اين نوع که فقط مختص خودمان و فرهنگ خودمان است و مربوط به شادی هايمان و نه غصه هامان به من اميد می دهد و شادم می کند.
حداقلش اين است که به روی خودم نمی آورم که کودک چهارساله ای رابه طرز خيلی مضحکی آب برده و يا چند نفر به تازگی اعتصاب غذا کرده اند و يا يک عده دارند فکر می کنند که ماها هفت سال بيشتر نداريم و اسم هايمان هم هانسل و گرتل است و همه اش وعده خانه شکلاتی می دهند.

امروز آشيما را توی مترو

امروز آشيما را توی مترو ديدم.گوگول هفت ساله موهايش را از ته زده بود و سونيای کوچک هم با کيف صورتی دخترانه اش دل از من می برد.آشيما بی قرار و زيبا دست بچه ها را گرفته بود.از گوگول پرسيد:« می خواهيم بريم کی رو ببينيم؟ »گوگول هم جواب داد :«بابا رو». اگر بار و بنديل هايم سبک تر بود ، همان ايستگاهی که قرار بود پياده شوند، دنبالشان راه می افتادم تا آشوک را هم ببينم.

پيوست:
آشيما،آشوک، گوگول و سونيا شخصيت های دوست داشتنی رمان هم نام هستند.

1 اردیبهشت 1384
گفتگوی شنيدنی راديو همبستگی سوئد

به گمان من رضا قاسمی يکی از جدی ترين و پرکارترين نويسنده های ايرانی است.آدمی که هياهوی الکی ندارد، حرف های کلی نمی زند و تئوری های روشنفکرانه صادر نمی کند.رضا قاسمی به درخت پرباری می ماند که از بار دانسته هايش سر خم کرده.فروتن است ، در حال آموختن است و راکد نمانده.تجربه گر است، طنز پرداز قهاری است و در کنار گرفتاری های ديگرش، سايت ادبی دوات را يک تنه و دقيق می گرداند.از الواح شيشه ای اش بسيار آموختم و همنوايی شبانه ارکستر چوب ها را از خواندنی ترين رمان های ايرانی سال های اخير می دانم .
رضا قاسمی خوب می نويسد و خوب می خواند و مهم تر از آن خوب می انديشد.

28 فروردین 1384
صدای ناقوس کليسا از جايی

صدای ناقوس کليسا از جايی آن دور ها می آيد.دارم روی مانيتور کلمه ها را جابه جا می کنم و متنم را شکل می دهم.مرحله آخر است تقريبا.يعنی ويرايش نهايی.از آن حالت وحشتناک چند روز پيش که اصلا نمی دانستم چه بايد بنويسم در آمده.يک طرح کلی ريختم برايش.کمی اينترنت را بالا و پايين کردم.يک سری لغت های جديد مربوط به موضوع را ياد گرفتم و بعد چند جمله کليدی متنم را نوشتم.فکر کردم.کمی ديگر خواندم و دوباره بين اين چند جمله کليدی را با جمله های موجز تر و گاه موشکافانه تر پر کردم.همين جور آرام آرام شکلش دادم.مثل کوزه گری که اول يک کپه گل می گذارد روی چرخ کوزه گری اش .کمی به آن زل می زند . نگاهش می کند که به کدام فرم و شکل درش آورد.گردن کشيده باشد کوزه اش يا شکم دار و چاق باشد.دسته داشته باشد يا نه.بعد آرام چرخ را می چرخاند و حوصله می کند تا خميرش شکل بگيرد.خمير شکل گرفت و حالا دارم به سرو گوشش دستی می کشم و دور و برش را صاف و صوف می کنم.
آسمان نيمه ابری است.نيمچه نسيمی هم می وزد.دخترک همسايه روبرويی رفته روی شيروانی دراز کشيده.کتاب می خواند.ابرها از بالای سرش می گذرند.
بعد از ظهر يکشنبه تعطيل کش می آيد تا طعم تلخ چای سرد شده.تا خرماهای بی مزه روی ميز.تا فيلم کسالت بار وودی آلن که همان ده دقيقه اول خاموش می کنیم تلويزيون را.تا غصه هايم موقع خواندن اين متن که قاصدک مهربان برايم فرستاده بود.تا خنده هايم موقع خواندن نوشته جديد ابراهيم نبوی.
بعد از ظهر کشدار يکشنبه را ناقوس کليسا يی در دور دست طولانی تر کرده است.
دنگگگ گ گ.دنگگگ گ گ. دنگگگ گ گ گ….

26 فروردین 1384
آن ها و اين ها

بالا بروم، پايين بروم، خواب هايم پر از آن هاست.شب ها نوبت آن هاست که به خوابم بيايند.روز ها نه.روزها به اين ها تعلق دارد.
شب ها دور هم جمع می شويم.می خنديم و گريه می کنيم.من باآنها از پشت بوته های رز دست می دهم و صبح که می شود همه همه شان می روند.حتی يک لنگه دستکش يا دستمال گلدوزی شده و يا پاک کن کوچک هم جا نمی گذارند.يک نشانه که بشود در دست گرفت و بو کرد و اشک ريخت.
صبح ها اين ها می آيند.اين ها که می آيند مجبور می شوم واقعی باشم.خنده و گريه خيلی در کار نيست.يعنی چرا هست اما جوری نيست که شب ها دلم برايش تنگ شود.اين ها که می آيند خيلی کاری به کارت ندارند.در کنارشان هستی .روبرويشان نه.
روزها دلم برای آنها تنگ می شود.آن قدر که می خواهم زود شب شود و دوباره با آن ها باشم.ولی تا شب بشود خيلی مانده.مجبورم منطقی باشم.به کارهايم برسم.غذا بپزم و خودم را با کلمات مشغول کنم.کلمات و تصاوير آن قدر قوی هستند که بتوانند حواسم را دست کم تا مدتی پرت کنند.اما بعد که حوصله ام از دستشان سر برود باز می مانم من و آنها.

23 فروردین 1384
ورق زدن دائرة‌المعارف و لغت

ورق زدن دائرة‌المعارف و لغت نامه خوب هميشه برايم هيجان خاصی به همراه داشته.از اين به بعد می خواهم گاه گاهی واژه ها ، يا عبارت‌های هيجان انگيز و يا زيبا را اينجا بنويسم.
عبارت امروز: Lollipop Lady
Lollipop همان آب‌نبات‌چوبی خودمان است.حالا اگر گفتيد اين عبارت که معنی کلمه به کلمه آن می شود بانوی آب‌نبات چوبی يعنی چه؟

بانوی آب نبات چوبی در واقع به خانمی می گويند که شغلش متوقف کردن ماشين ها است تا بچه ها بتوانند به راحتی از خيابان عبور کنند.نشان توقف که به همين منظور در دست دارد شکل يک آب‌نبات چوبی بزرگ است.اين عبارت را انگليسی زبان های بريتانيا به‌کار می برند.
به آقايی هم که اين شغل را داشته باشد می گويند:Lollipop Man

20 فروردین 1384
داشتم کتاب Phonetics نوشته پيتر

داشتم کتاب Phonetics نوشته پيتر روچ را می خواندم که به يک جمله عجيب رسيدم.يک جمله خيلی معمولی که ناگهان برايم عجيب به نظر رسيد.بحث چگونگی توليد آواهای مختلف برای ادای کلمه ساده sand بود.اينکه چطور ماهيچه های مختلف بخش دهان و حلق و نای و کام به کمک هم می آيند تا يک صدای خيلی معمولی توليد شود…يکی يکی همه حروف را توضيح می دهد تا می رسد به حرف /d/ .
حالا جمله اي که توی پرانتز آمده بود و تخيل من را شديدا به کار انداخت:
You would not live very long if you stayed making the /d/ sound and did not start the flow of air again.
فکرش را بکنيد که چه راحت می شود خودکشی کرد.کافی است پنج دقيقه بگوييد :«د» !