تهران که بودم ، جمعه ها باد می وزيد . از شکاف باريک پنجره اتاق پشتی ناله کنان رد می شد و به زور می آمد توی اتاق.گشتی می زد.اگر می ديد کار به سرم ريخته که قدری می نشست و نگاهم می کرد .بعد خودش سرش را می انداخت پايين و از زير در اصلی می رفت بيرون.اگر کاری نداشتم، گاهی اوقات با هم می نشستيم و چايی می خورديم.کمی گپ می زديم و از پنجره قدی اتاق، تکان خوردن برگ های درخت گردو را تماشا می کرديم.گاهی آن قدر حواسمان پرت درخت گردو می شد که نور نارنجی خورشيد می افتاد رويش و برگهايش را ناگهان روشن می کرد و باد يادش می افتاد که ديرش شده است و با عجله بوسه ای به گونه ام می زد و می رفت.
اين جا که آمده ام شهر بادهاست.تا دلم بخواهد باد می وزد.بيشتر روزها هم می وزد اما فرقش اين است که پنجره های خانه مان کيپ کیپ اند.باد می آيد پشت پنجره، نگاهی به اتاق می اندازد ، بعد که می بيند نمی تواند بيايد توی اتاق،نااميد راهش را می کشد و می رود سفال های بام را تکان می دهد و سرو صدايی راه می اندازد که نگو.گاهی اوقات هم می رود روی رأس شيروانی می نشيند و بعد قل می خورد و می آيد پايين و دوباره و چند باره اين بازی را ادامه می دهد.اگر يکشنبه نباشد، بعضی اوقات بچه ها و پيرزن های وينی را از زمين بلند می کند .پيرزن ها که با يک دستشان کلاه هايشان را چسبيدهاند مثل بادکنک های سبک در هوا چرخ می خورند .گاهی باد شيطنتش گل می کند و دست يکی از اين کوچولوهای موبور را می گيرد و میآورد پشت پنجره ما که طبقه پنجم هستيم.تق تق می کوبد به شيشه تا نگاه کنم چطور توانسته کاری کند که بچه قهقهه بزند.من اشاره می کنم که بچه را بگذارد پايين تا طوریاش نشود.باد بچه را تاب می دهد توی هوا و دوتايی می خندند.بعد نگاهی می کند به من و اين بار سه تايی می خنديم.
آن وقت خداحافظی می کند و می روند.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
اينجا برلين نيست که خانه ادب و هنر هدايت داشته باشد.استکهلم هم نيست که نشر باران داشته باشد.وين است.يک خانه کتاب دارد البته .اما بوی تند سياست آنقدر درش پيچيده که عطر خوش ادبيات را کاملا از بين برده.نشريه ها و کتب ادبيات مهاجرت را تک و توک در خانه دوستان وين نشين ديده ام و در حسرت يک کتاب فروشی نقلی ادبی (فارسی )در اين شهر زيبا آه کوچکی هم کشيده ام.اين مدت هم که اينجا بوديم از اهل ادب اسماعيل خويی قرار بود شب شعر داشته باشد که آخرش هم برنامه اش جور نشد و نيامد .برنامه بعدی هم داستان خوانی عباس معروفی بود که ديروز عصر آمد و در همايش سه روزه ادبيات اسلام (کشورهای مسلمان نشين) قسمت هايی از سال بلوا و پيکر فرهادش را خواند.
امروز هم در روز دوم همايش مرجانه ساتراپی قرار است در ميزگردی صحبت کند.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
به مناسبت هشت مارس روز جهانی زن:
اول:
ما دوتا جا سوييچی داريم هر کدام به قد دو بند انگشت.يکی اش موش خاکستری رنگی است که زبانش را به شيطنت بيرون آورده و آن يکی يک اسب آبی قهوه ای رنگ با شکم بزرگ و پوزه بامزه اش.کليد های حامد را به موش وصل کرده ام و مال خودم را به اسب آبی. صبح موقع خداحافظی از دم در دادمی زند که اين خرگوشه مال منه ديگه ؟ اشتباه نبرمش يه وقت؟
حالا فکر می کنيد چند وقت است که اين دوتا جاسوييچی را داريم ؟ دو سه روز ؟ يک هفته ؟ نه .پنج ماهی می شود.
دوم:
عدس ها را در آب خيسانده ام برای سبزه عيد، مدام می رود و می آيد و پيشنهاد می دهد که بی خيال سبزه شوم و تبديلشان کنم به عدسی.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
حالم خيلی بهتر است.خورشيد هم دست و دلبازانه می تابد اين روزها و باعث شده که همه خوش اخلاق باشند.از دکتر و خانمی که بليت حمل و نقل می فروخت گرفته تا پيرزنی که توی تراموا بالای سرم ايستاده بود و من هم با خاطره بدی که دفعه قبل برايم پيش آمده بود و نزديک بود از يکی از اين پيرمردهای اتريشی کتک بخورم ، سريع جايم را بهش تعارف کردم و البته چون خورشيد سخاوتمندانه می تابيد دعوتم را رد کرد و در پاسخ يک عالمه تشکر و لبخند و اظهار علاقه و ارادت به جيبم ريخت.
به هر حال چون حالم بهتر شده بود و چون خورشيد می تابيد و چون پيرزن ها خوش اخلاق بودند و چند تا چون ديگر راهی آمادئوس (بزرگترين کتاب فروشی زنجيره ای اتريش)شدم و روح و جسمم را به داشتن کتاب واقعا وزين و ارزشمندی مزين کردم.يک کتاب خيلی عالی که حراج نصف قيمت شامل حالش شده بود و همين که بالای سرش رسيدم مثل بچه کوچکی دست هايش را بلند کرد و گفت:بغلم کن.
حالا اينکه چه کتابی است و اسم و رسمش چی هست بماند.مهم اين است که الان روی کاناپه لم داده و منتظر است تا دوباره بروم خوش و بشی باهاش بکنم.
راستی فيلم های خوبی که اين اواخر ديده ام :
– سيلويا(داستان زندگی سيلويا پلات) – فليسيا فرشته من- قبل از غروب- ماهی بزرگ-
- مریم مومنی |
- 0 پیام
اين باکتری يا ويروس يا هر موجود ديگری که اسمش را نمی دانم چنان سخت به ريه هايم چنگ انداخته که به گمانم حالاحالاها بايد ميزبانش باشم.در اين بين گاه گاهی در استراحت بين دو نيمه مسابقه (يا جنگ بين سلول های ايمنی و ميکروبها) که تبم اندکی کم شده باشد کمی کتاب خوانده ام ،فيلم هم ديده ايم.گل های معرفت اريک مانوئل اشميت با ترجمه سروش حبيبی ،آخرين مصاحبه با بکت و اندکی هم مجله سمرقند شماره هفت را تورق کردم که تازه از ايران به دستم رسيده.
موقع آمدن از ايران يک سری از کتاب هايمان را گذاشته بوديم که بعدا برايمان پست کنند.من يک رمان چند جلدی را هم بينشان جا داده بودم.مجموعه ای که دو جلد اولش را خوانده بودم در ايران اما حالا که همه جلد هايش با رنگ های دل فريب کنج کتابخانه نشسته اند و با علم به اينکه نويسنده شان هم اغلب بيمار بوده و هوای سرد و مرطوب اذيتش می کرده و حال و روز خودم در دوران اين بيماری را هم بی شباهت به او نمی دانم، از اول شروع کرده ام به خواندن اين رمان:
در جستجوی زمان از دست رفته-جلد اول: طرف خانه سوان
- مریم مومنی |
- 0 پیام
اين داستانی که چند وقت پيش از آلمانی ترجمه کرده بودم از امشب آمده روی پيشخوان سايت ادبی قابيل.اشکال و ايراد کم ندارد که بيشترش برمی گردد به کم تجربگی من و تا حدی هم کم تجربگی نويسنده جوانش که موضوع بکری را برای نوشتن انتخاب کرده اما يک جاهايی در پرورش دادن ايده اش ضعيف عمل کرده.حالا من بيشتر از اين نمی گويم تا خودتان اصل داستان را بخوانيد .فکر کنم اندکی پيش زمينه منفی ايجاد کردم با اين حرف ها برای خواندن داستان.نه ديگر.ماجرا آنقدر ها هم تلخ نيست!
اميدوارم از خواندنش لذت ببريد.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
سهم من از آفتابی که به دروغ و يا راست امروز بعد از ظهر نويد بهاران داده و برف بام ها را آب کرده است ،بلعيدن لعاب بهدانه هايی است که از ديشب تا حالا خوب خيس خورده اند و نه تلخاند و نه شيرين و هيچ مزه ای هم ندارند اما نمی دانم چرا حس می کنم که اينها حلزون های له شده در فنجاناند.
کاش می توانستم کمی بيرون بروم و قدمی بزنم.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
برف می بارد.من مدهوش و شادان به پرندگانی می نگرم که از دور دست می آيند.سودايی و چرخ زنان . پرندگانی که عصرها می شود رد پروازشان را در هفت پنجره دنبال کرد.در همه پنجره ها هستند.پرواز می کنند و اوج می گيرند و دور و نزديک می شوند.فوج فوج از کنار خانه مان می گذرند ، بر فراز شيروانی ها چرخ می زنند و باکشان هم نيست که برف همچنان می بارد و بام ها را سفيد می کند.
چای بابونه که تجويز سرفه ها و التيام بخش ريه ام است را سر می کشم و تب آلود و بيمار در جشن بيکرانی شرکت می کنم که ارنست همينگوی، فرهاد غبرايی،دسته پرندگان و برف برايم تدارک ديده اند.
پيوست: کتاب پاريس جشن بيکران ، نوشته ارنست همينگوی که عکسی از او را اينجا می بينيد(۱۹۲۱) ، مرحوم فرهاد غبرايی به فارسی برگردانده و نشر کتاب خورشيد همين امسال(۱۳۸۳) آن را در قطع جيبی چاپ کرده است.کتاب حال و هوای همينگوی پرکار در سالهای ۱۹۲۱ تا ۱۹۲۶ را بازگو می کند.پاريس آن دوران، زندگی فقيرانه و سرشار از خوشبختی آن زمان ارنست جوان، اسکات فيتزجرالد و حال و روزش، مهمان نوازی های گرترود استاين ،عطش همينگوی به نوشتن و خواندن بسيار و نظمی که او خود را به آن عادت داده بود تا بتواند بنويسد، کافه ای که اغلب برای نوشتن به آنجا می رفت، و مطالعه ادبيات روس با کتاب هايی که از کتابخانه شکسپير و شرکا می گرفت، همه و همه به قلم ارنست همينگوی بسيار خواندنی است.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
اتوبوس سواری روز يکشنبه ابری در دل جنگلهای لخت و پوشيده از برف حاشيه وين.برف سفيد و دست نخورده و درختان بيشمار و گهگاهی جاپای روباهی و يا حيوانی ديگر.من و حامد در کنار هم و اتوبوسی که آرام و بی صدا اين کوه کوچک را مارپيچ وار طی می کند و بالا می رود.گاه گاهی نگه می دارد.زوجی ژاپنی با کارت پستال های وين و نقشه شهر در دست، بعد پيرزنانی و آخر سر خانواده جوانی با دو کودک و سورتمه ای به دست سوار می شوند.به تپه های جنگلی نگاه می کنيم .به کليسای سر راهمان و ناقوسی که طنينش در دشت پيچيده است.به کلاه های خنده داری که پيرزن های صندلی جلويی به سر گذاشته اند.به سگ سفيدی که در برف اين طرف و آن طرف می پرد و دونده ای که بالباس چسبان و تنگش سربالايی را آهسته بالا می دود.
اما برف، اين سپيدی بکر، تلالو آرامش بخشی دارد برایم و درختانی که رديف رديف جلو می آيند ، موج می زنند و آرام از هم پيشی می گيرند و يا آنهايی که جا می مانند و نگاهمان را به رديف بعدحواله می دهند.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
توی صف ايستاده ايم.جوان چهار شانه مصری هی می رود و می آيد.جايش توی صف درست پشت سر ماست.گفته جايش را برايش نگه داريم.نيم ساعت می گذرد.حالا آمده کنارمان ايستاده.با سوال کوچکی بحث را آغاز می کند و يکهو به خودمان می آييم و می بينيم که نيم ساعت است داريم باهاش بحث می کنيم.بر اين عقيده است که بهترين دين ، دين اسلام است و بهترين مسلمان ها هم در مصر هستند.بقيه دين ها هم مخصوصا مسيحيت يک مشت چرنديات بيشتر نيستند .استدلالش هم اين است که مسيحيان کارهای بد می کنند و مسلمانان نه.نيم ساعت ديگر می گذرد و من و دوستم هنوز نتوانسته ايم قانعش کنيم.يعنی قانع بشو نيست طرف.می خواهد با منطق زور به ما بفهماند که شب سفيد است.خسته می شويم.اين پا و آن پا می کنيم.به ساعت هايمان نگاه می کنيم.به ته صف و سر صف نگاه می کنيم.يک ساعت ديگر هم می گذرد.می پرسد چند بار قرآن خوانده ايم.جواب می دهيم که نشمرده ايم.می گويد که در عرض دو ماه شش بار قرآن را دوره کرده است.حالا بحث را عوض می کند.می خواهد ثابت کند که از من و دوستم مسلمان تر است.ادعايی نداريم.نوبتمان هم شده است و بايد برويم توی اتاق.جوان چهارشانه مصری اما اين بار برتری جسمانی خودش را هم ثابت می کند و تا بجنبيم روی صندلی مخصوص مراجعه کننده ها نشسته است و دارد مدارکش را نشان می دهد.
هاج و واج می مانيم.راستش بعد از دو سه ساعت ايستادن در صف و بحث کردن بالاخره فهميديم که نتيجه بحث چی شد و …
چيزی نمی گوييم تا زودتر برود و شرش کم شود.
- مریم مومنی |
- 0 پیام