آه والنتين قديس امروز روز تو است.
من از قلب های قرمز و هديه های مبتذل ويترين ها بيزارم.
اما ای والنتين قديس
امروز به يادت شمعی روشن خواهم کرد.
پيوست:والنتين قديس گويا کشيشی بوده در قرن سوم ميلادی.پس از فرمان امپراتور کلاوديوس دوم که امر کرده بود سربازان حق ازدواج ندارند، او مخفيانه دلدادگان را به عقد ازدواج هم در می آورد.پس از چندی رازش بر ملا شد و امپراتور او را به زندان انداخت و سرانجام اعدامش کرد.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
منتظرم صبح شود ببينم باز کسی میآيد يا نه.الان که شب است.کورسوی نوری هم ديده نمی شود از دور. جوشانده بابونه البته هست.ترومپت نواز تلويزيون هم دارد شب خوشی را به بينندگان هديه می کند.لپ هايش را باد می کند و می دمد. اما نمی تواند با اين کارها جلوی سرک کشيدن های گاه و بيگاه من به رنگ های زنده تابلو های شاگال را که صبح امروز ديدم ،بگيرد. به سبز و آبی اقيانوسی پس زمينه و زرد درخشانی که مثل موهبتی ناگهانی در گوشه نقاشی ها می درخشيد.به غزلهای سليمان و طرح پنجره های رنگی کليسا و اسحاقی که کشان کشان به قربانگاه می رفت.به فرشته هايی که بال هايی کشيده و بی شکوه داشتند و زنی که بر بستری از گل نشسته بود و خری که آن گوشه کنارها ويولن می زد.
پيوست:قابل توجه وين نشينان گرامی، نمايشگاه آثار دهه پنجاه و شصت شاگال با عنوان اسطورههای کتاب مقدس تا بيست و هشتم ماه بعد در موزه آلبرتينا برقرار است.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
روی پل ايستاده بوديم و خيره به رودخانه.قايق ها می آمدند و از زير پايمان می گذشتند.نگاهشان می کرديم.از سر پيچ که کوچک بودند و جلوتر که می آمدند و بزرگتر می شدند و بعد هم خم می شديم تا لحظه ای را که از زير پايمان عبور می کنند از دست ندهيم.آن گاه نيم نگاهی به پشت سرمان و قايق هايی که ديگر رفته بودند.و بعد دوباره موج های نو و قايق هاي تازه رسيده ای با سرنشينان مغموم.پاروزن نداشتند هيچکدامشان.جريان ملايم رودخانه می بردشان.سرنشينان مغموم ، مردان و زنان خسته ای بودند که خوابشان برده بود.کسی از روی پل گفت:« اين رود را جادو کرده اند.جادوی خواب.» حرفش را باور کرديم و دوباره خيره شديم به زنان و مردان سيه چرده ای که لاغريشان مرا به ياد مرتاضهای هندی می انداخت.قايق ها می آمدند دوتايی با هم و گاه تک و توک.
عصر که شد بر قايق بی سرنشينی نشستم.برای آنهايی که روی پل ايستاده بودند دست تکان دادم و چهره ام مثل بقيه رودسواران مغموم شد.جريان آب قايق را می برد و من مدام به اين فکر میکردم که چرا خوابم نمی برد. چرا… خوابم…ن..م..ی….
- مریم مومنی |
- 0 پیام
سکوت.صبح.نور مشرق بر پنجره شرقی.
سکوت.کمی قبل از ظهر.نور روی صورت من.نه آن قدر که چشم هايم را بزند.
سکوت.نور بعد از ظهر .کمی نارنجی . کمی پريشان حال.پخش برگلدان هایمغربیمن.
سکوت….شب….سکوت.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
بالاخره بعد از چند ماه جستجو دو جلد کتاب کميک Persepolis نوشته و طراحی مرجانه ساتراپی را در يکی از کتابخانه های جنوب وين پيدا کردم و يک نفس تاآخرش خواندم.اين کتاب برنده بهترين کتاب کميک در نمايشگاه کتاب فرانکفورت (۲۰۰۴ )شده بود.حالت جدی و لحن تلخ مرجانه ساتراپی را در مصاحبه ای با او که همان موقع از شبکه Arte پخش شد خوب به يادم مانده.اين لحن تلخ و به هجوآميخته او همان لحن کتاب پرسپوليس است.با تصاويری سياه و سفيد .گاه خلاقيت های بديع و گاه پرگويی هايی که اندکی توی ذوق خواننده می زند.مانند تمام زندگی نامه های شخصی لحظه های تلخ و شيرين بسياری دارد هرچند که تلخی و سياهی گاهی اوقات آن قدر به اوج می رسید که ترجيح می دادم کتاب را ببندم و کمی بعدتر به سراغش بروم .نگاه نويسنده به ايران و محيط اطرافش هم به شدت تلخ و حاکی از بی اعتمادی است.نمی خواهم بگويم که فقط سياهی ها را ديده اما سفيدی ها و رنگ های ديگر را خيلی کم ديده و به تصوير کشيده.کتاب اما بهشدت خواندنی است .و من بی صبرانه منتظر دوجلد بعدی اش هستم و مخصوصا جلد آخر که اسم هيجان انگيزی هم دارد:خوراک مرغ و آلو. اميدوارم ترجمه فارسی آن هم خوب از آب درآمده باشد .
دو کتاب ديگری که اين مدت خواندم يکی چه کسی باور می کند روحانگيز شريفيان بود و ديگری هم چناردالبتی منصوره شريف زاده.هر دو برنده جوايز ادبی اخير.چه کسی باور می کند حديث تنهايی زن مهاجری است که سال های کودکی و جوانی خود را به ياد می آورد و داستان زندگی اش را بازگو می کند .موضوع داستان موضوع نسبتا تازه ای بود برای رمان هايی که در ايران چاپ می شوند.می گويم نسبتا تازه چون اين موضوع مهاجرت و تقابل فرهنگی و جستجوی هويت و دوگانگی های بيشمار،به گمان من محور اصلی ادبيات تقريبا تمام نويسندگان خارج از کشور است.اما در ايران هنوز خيلی موضوع تکراری ای نيست.ضعف های نوشتاری کتاب کم نبود.ضعف شخصيت پردازی داستان، ضعف در ديالوگ ها ، ضعف در طرح روايی داستان و سوال های بسياری که پاسخ داده نمی شد . تک گويی های خطاب به رستم که از متن اصلی جدا بود هم واقعا رنجم می داد.تلاش مضحکی بود برای تقليدی ناشيانه از پدروپارامو ی رولفو که اصلا خوب از آب درنيامده بود.و بعد اين معشوق آسمانی که از کودکی به اندازه سر سوزنی گناه نکرده بود و هميشه خوب و معصوم بوده ، در حد همان تيپ مظلوم داستانی باقی مانده بود و نشده بود يک شخصيت داستانی . مرگ بی دليلش در آخر داستان هم اصلا به متن قصه نمی نشست هرچند که انتظاری از اين موجود آسمانی به جز مرگ نمی رفت.سرنوشت محتومش اين بود که خوب باشد و خيلی زود هم مثل همه خوب ها ی ديگرآن هم بی دليل بميرد و همين آسمانیترش کند.آخر کتاب اما بد جوری دلتنگم کرد .از ضعف نوشتاری داستان که بگذرم بايد بگويم که با نظر قاصدک عزيز موافقم .به نظر من هم هر زن ايرانی که تنهايی را تجربه کرده حالا چه در ايران و چه خارج از ايران خوب است که اين کتاب را بخواند.
چنار دالبتی اما بهتر بود.هرچند که مرا ياد سووشون و جزيره سرگردانی می انداخت.مهندس همان سليم بود در قالب ديگر و بهرام ،همان مراد جزيره سرگردانی بود . صوفی و هستی هم سخت به هم شبيه بودند.چنار دالبتی هم به گمانم با آيين سووشون و نمادهای اسطوره ای جزيره سرگردانی شباهت بسيار داشت.با اين حال چنار دالبتی خواندنی تر بود(در مقايسه با چه کسی باور می کند).با گفت گو ها و شخصيت پردازی قوی تر و زبان داستانی منسجم و پرداخته شده.جاپای تقليد را می شد ديد اما نو آوری هم بسيار داشت و کشش داستانی ماجراها آدم را می کشيد به دنبال خودش.چنار دالبتی را دوست داشتم.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
از آن روزها سالها می گذرد.از آن روزها که دخترک کوچکی بودم و صدای آژير قرمز وحشت عالم را به جانم میريخت.روزهايی که دست خواهر کوچکم را می گرفتم و پلههای زيرزمين را دوتا يکی پايين می دويديم و آن پايين در تاريکروشن زيرزمين دعا می کرديم.صدای بمب و موشک،صدای محکم و ترسناک آن گوينده راديويی که صحبتش را هميشه اينطور شروع می کرد:«شنوندگان عزيز! توجه فرماييد…» و از شروع عملياتی خبر می دادو يا مبشر پيروزی تازه ای بود و يا پيام آور شکست.و برای من که کودکی بيش نبودم صدای کشدارش تنها ناقوس الهه جنگ بود. جنگ برای من تنها به اين صداها خلاصه نمیشد.من با جنگ بدنيا آمده بودم و از کودکی در سرزمين جنگ بزرگ شده بودم.به کمبودها و قحطی ها و مصيبت های اطراف،به کلمه شهيد،به صدای آهنگران،به ديدن ساختمان های جنگزدگان،به آرم اخبار که سربازهارا موقع شليک خمپاره نشان می داد،به خاموشیهای گاه و بيگاه،به کشيدن لاله های سهگوش سرخ در دفتر نقاشیام،به رفتن به مجلس ختم و بهشت زهراو وحشتی که هربار از ديدن حوض پر از خون و پلهپله آنجا به من دست میداد عادت نکرده بودم.راستش به جز اين نمیشناختم. عادت کردن يعنی به وضع جديد خو گرفتن .برای من وضع جديد معنايی نداشت.زندگی برايم از وقتی چشم بهآن گشوده بودم همين بود و جز اين نبود.
بعد ها که بزرگ تر شدم و جنگ هم تمام شده بود کم کم رنگ های جديدی به دنيايم اضافه شد.هر چند ناهمگون و نابجا اما به هر حال رنگ ديگری بود.من در دنيای رنگارنگی زندگی میکنم.کابوسهايم را اما هنوز از کودکی به همراه دارم.دنيای پيرامون من تغيير کرد.کابوس های من اما نه.وحشت کودکی ام، شبهای بی شماری آرامش را از من گرفته است.هنوز هم در لايه های پنهانی وجودم طنيين مرگبار ناقوس جنگ میلرزاندم.من بزرگ شده ام اما کابوس هايم به قوت خود باقیاند هنوز.می ترسم از اينکه دوباره اين کابوس ها زنده بشوند و از خواب ها و روياهايم قدم به زندگی روزمرهام بگذارند.می ترسم از اينکه برادر کوچکم که از جنگ هيچ نمیداند و هزاران کودک ديگر به درد بی درمان من دچار شوند.به اينکه کابوسهای هولناکی را برای آيندهشان(اگر آيندهای باشد اصلا) از دوران کودکی به يادگار ببرند.من می ترسم.من …سخت… می ترسم.
پيوست:اين ها را بخوانيد:
يادداشت حامد ، يادداشت کورش ، نامه کورش، يادداشت مهدی جامی، يادداشت نيکآهنگ ، یادداشت داريوش ملکوت ، نوشته پرستو،…
- مریم مومنی |
- 0 پیام
اين کبوتر ها همسايه دائمی مان شده اند.تهران که بوديم پشت پنجره اتاق خواب لانه ساخته بودند.تا جايی که يادم است در سه دوره و هر بار سه جفت مختلف به اين لانه آمدند.بعد از اينکه کبوتر ماده روی تخم ها می نشست، آن يکی که نر بود ديگر نمی آمد.کبوتر مادر میماند و تخم هايش.از ترس اينکه به لانه شان آسيبی برسد و يا مادرشان از ترس قالب تهی نکند پنجره را ديگر باز نمی کردم.شيشه پنجره هم از اين شيشه های مات گلدار بود.از اتاق می توانستم سايهاش را ببينم و صدايش را بشنوم.بعد که جوجه ها تخمهايشان را می شکستند.صدای جوجه ها هم میآمد.کمی که بزرگ می شدند مادره هم دنبال زندگی خودش می رفت.جوجه ها هم کمی بعدتر.و لانه خالی می شد.آن وقت می توانستم تا آمدن زوج بعدی لای پنجره را کمی باز کنم و نگاهی به لانه خالی بيندازم که پربود از پرهای کوچک خاکستری و فضله های خشک.جارو برقی می آوردم و تا جايی که به آشيانه صدمه نخورد اطرافش را کمی تميز می کردم و پنجره را می بستم تا يک روز که دوباره با صدای آشنای همسايه های جديد بيدار می شدم.يک بار هم يکی شان تخم هايش را رها کرد و ديگر بر نگشت.تا مدتی تخم ها بودند .دوتا تخم کوچک بيضی شکل.بعد نمی دانم خود کبوتر مادر برشان داشت يا کلاغ های باغ پشتی خدمتشان رسيدند.
اين جا هم که آمده ايم از هفته پيش صبح ها يک جفت کبوتر می آيند پشت پنجره راهرو. کمی قربان صدقه هم میروند و بعد پرمیکشند.به گمانم دارند سبک سنگين می کنند ببينند محل لانه آيندهشان اين جا باشد يا نه.مذاکرهشان که هنوز نتيجه نداده.اگر جدی تر شد قضيه، خبرتان میکنم.
پيوست: راستی کسی میداند فرق کبوتر و کفتر و کفترچاهی و ياکريم چيه؟من به همه شان می گويم کبوتر .اگر کسی دقيق می داند بگويد تا ياد بگيرم.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
اين را قرار بود ديروز بنويسم که نشد،حالا امروز بخوانيد:
شصت و پنج سال پيش يعنی در ۲۴ ژانويه ۱۹۴۰ فيلم «خوشههای خشم»به کارگردانی جانفورد روی پرده سينما رفت. فيلمی که قحطی و گرسنگی سالهای دهه ۱۹۳۰ را که به دوران Depression يا رکود مشهور است نشان می دهد و زندگی خانوادههای کشاورز آمريکايی آن زمان را به تصوير میکشد.
فيلمنامه اين فيلم از روی رمانی به همين نام از جان اشتاينبک اقتباس شد که در ۱۹۳۹ منتشر شد.داستان از اين قرار است که خانواده جاد به خاطر قرض های سنگينشان و فرسايش زمين مجبور میشوند دهکده شان در اوکلاهامارا ترک کنند .پدر و مادر با شش بچه قد و نيمقد و دامادخانواده و عمو(يا دايی) سوار اتومبيل قديمی و درب و داغانشان شده و در جستجوی نيکبختی راهی کاليفرنيا می شوند.در کاليفرنيا به ناچار با شغل های مختلف سرمیکنند .فقر و نداری و خشم دست به دست هم داده تا جاييکه يکی از پسران خانواده به اسم تام( که نقشش را هنری فوندا بازی می کند) دست به آدمکشی می زند. داستان فيلم و رمان ،بحران ملودرامی از رويای آن موقع آمريکا يعنی پيش به سوی غرب را به تصوير میکشد.رويای واهی کسانی که به جای تلاشی دوباره برای بهتر کردن وضع زندگیشان،گروه گروه مهاجرت کردند.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
دلتنگی که شاخ و دم ندارد.برای روزهای برفی تهران و تب و تاب جشنواره های تئاتر وفيلم و موسيقی فجر و شور و شوقی که با آمدن بهمن به جان شهر میافتد دلم تنگ شده است.صف های شلوغ سينماها و پرده مخصوص جشنواره با روبانهای رنگی اش.جشنواره موسيقی و گروه های موسيقی نواحی و خارجی و …فکر کنم دوسال پيش بود که برنامه گروه افغانستان را ديديم توی سالن کوچک فرهنگسرای نياوران.گروه پنج نفرهای بودند که دو تا ساز اصلی داشتند از خانواده دوتار منتها با دسته بسيار بلند حدود يک و نيم متر.از شروع برنامهشان ده دقيقه بيشتر نگذشته بود که سيم يکی از اين سازها پاره شد.نوازنده افغان تا آخر نيمه اول اجرايشان مشغول درست کردن سازش بود.بقيه گروه هم بدون او می زدند و می خواندند.آن قدر هم اعتماد به نفس داشتند که انگار اتفاقی نيفتاده.نمی دانم شايد هم به امکانات محدودشان خو گرفته بودند و پاره شدن يکی از سازهای اصلی شان برايشان عادی بوده.هر وقت ياد آن روز می افتم چهره سرخ شده و عرقريزان جوان افغان می آيد جلوی چشمم. اين که سرش پايين بود و سيم تارش را می کشيد و وصله می زد.و اين که موسيقی خوش لهجه افغان هم بدون او و با تلاش دوستانش شايد بلند تر از قبل توی سالن پيچيده بود .
- مریم مومنی |
- 0 پیام
رفته بوديم گراتس(Graz) .شهری که بعد از وين و سالزبورگ از مهمترين شهرهای اتريش است و گويا در سال ۲۰۰۳ لقب پايتخت فرهنگی اروپا را هم به دوش کشيده .گراتس در واقع تغيير يافته کلمه gradec است که واژهای اسلاوی است به معنای کوه کوچک.وجه تسميه آن هم برمی گردد به بعد از انقراض امپراتوری روم که گروهی از اسلاوها مجبور به مهاجرت میشوند وبعد در کنار کوه کوچکی ساکن می شوند و شهر گراتس فعلی را بنا می کنند.
به گمانمان يکروز برای سير آفاق در چنين شهر کوچکی کافی و حتی زياد می آمد.اما موزه های مختلف و پارکها و خانههای هنر و گالریهای نقاشیاش بيشتر از حد تصورمان بود.
موزه نظامی شهر را دوستی توصيه کرده بود حتما ببينيم.بازديد ها هم به صورت گروهی و به همراه راهنماانجام می شد که دختری اتريشی بود وتنها سوالی که از گروه چهارپنج نفره ما کرد اين بود که اهل کجاييد.از بقيه پرسيده بود و ما کمی دير رسيده بوديم.گفتم که ايرانيم.با خنده اشاره کرد به مرد ريشوی مسن کنار دستم و گفت:جالبه حالا دوتادشمن داريم توی گروه.به مرد مسن نگاه کردم و گفتم آمريکايی هستيد؟ و بعد از تاييد جواب در پاسخ به دختر اتريشی : نه ما با هم دوستيم.حوصله توضيح دادن اين نکته که حرف های سياسيون ما ربطی به احساس شخصی مان از دنيا ندارد را نداشتم.اما فکر می کنيد توضيح مرد آمريکايی برای توجيه دختر راهنما چه بود؟
کاين پروبلم(kein Problem) .يعنی مشکلی نيست.راستش اين حرف تا همين الان هم ذهنم را مشغول کرده.عبارت کاين پروبلم را آلمانی زبانها وقتی به کار می برند که بخواهند به طرفشان بفهمانند مسالهای نيست که ناراحتشان کند.برايشان مهم نيست. به گمانم مرد آمريکايی no problem خودشان را به آلمانی ترجمه کرده بود.يعنی کنار می آيد با قضيه.يعنی آره ما با هم دشمنيم اما ککم هم نمیگزد.هرچه با خودم فکر می کنم بيشتر به اين نتيجه می رسم که حرفش بوی دوستی که نمیداد هيچ،تاييدی هم بر دشمنی بود.نمیدانم شايد زيادی به کلمه ها و واژه ها حساس شده ام .شايد هم نژادپرستی به هر نوع و شکلش و با هر درجه شدتش اينجا آنقدربرايم پررنگ شده که هر چيز با ربط و بی ربطی را به نوعی به آن نسبت می دهم .نژادپرستی اينجا معنای گسترده تری دارد.فقط به تفاوتهای نژادی و قومی محدود نمیشود.تبعيض گذاشتن و يا تحقير عقيده،باور،رنگ مو و چشم و پوست و مليت و قوميت و خيلی چيزهای ديگر را هم دربردارد.آدم نژاد پرست هم لزومی ندارد حتما از دار و دسته کلهپوستی ها باشد و يا حتما با تو کتک کاری کند و فحش دهد.نه به گمانم رفتارهای متمدنانه تری را هم می شود در اين قالب ريخت:
بیاعتنايی توام با تحقير
- مریم مومنی |
- 0 پیام