2 تیر 1384
کتاب هايم جلويم باز است.مثلا

کتاب هايم جلويم باز است.مثلا دارم درس می خوانم.امتحان ها از فردا شروع می شوند.سردرد عجيبی دارم از صبح.کمی هم خوابيدم اما خيلی فرقی نکرد.حال کسی را دارم که انگار می داند عزيزش به‌زودی می ميرد.چه می کند؟ مگر کاری هم از دستش برمی‌آيد به جز زل زدن از پشت شيشه های اتاق بيمارستان به نفس های آخر او؟ به اميد معجزه هم البته می‌تواند بماند…

می تواند؟

پيوست: نوشته آقای معظمی را بخوانيد.

1 تیر 1384
کاش به جای پر کردن

کاش به جای پر کردن مغز بچه هايمان از رياضی و فيزيک و شيمی کمی هم به آن ها تاريخ ياد می داديم.کاش کتاب های تاريخ مدرسه هايمان محدود به کورش کبير و سلسله های پر طمطراق قبل و بعد از اسلام نبود.کاش تاريخ همين سده خودمان را می‌خوانديم.تاريخ دنيا.کاش بچه های ما می دانستند که در دهه سی ميلادی چه اتفاقی افتاد.کاش دنيای اطرافمان را بهتر می خوانديم و می ديديم و می آموختيم.کاش ياد می داديم که رکود اقتصادی دهه بيست و سی اروپا و آمريکا چطور توانسته بود آدولف هيتلر را محبوب قلوب هزاران تن از هم‌وطنانش کند.کتاب های تاريخ ما به جنگ جهانی دوم که می رسند با گروه بندی متحدين و متفقين و بمب اتمی هيروشيما سرو ته‌اش را هم می آورند.کاش می خوانديم که حزب ناسيونال سوسياليسم چطور تشکيل شد.شعارهايشان چه بود،طرفدارارنش چه کسانی بودند و وعده و وعيدهايی که به مردم می دادند چه بود و از چه افکاری سرچشمه می گرفت…

اين روزها غصه خيلی چيزها را می خورم.يکی‌اش هم همين نداشتن کتاب های تاريخ درست و حسابي.

31 خرداد 1384
دوتا موضوع بود برای نوشتن

دوتا موضوع بود برای نوشتن مقاله ،يکی بررسی اقدامات قانونی عليه Hate Crime در آمريکا بعد از ماجرای ماتيو شپرد ، دومی اش هم نظر کتاب مقدس درباره هم‌جنس‌گرايی.پرسيدم کدوم رو انتخاب کردی؟ گفت: اولی رو.گفت :من کتاب مقدس رو نمی خونم چون ملحدم.

عصر از توی کيفش عکس های سفر کامبوج‌اش را نشانم می دهد.چشم بادامی ها کنار هم ايستاده اند.می گويد: مال تقريبا پونزده سال پيشه.می گويد: نمی دونی چه جنايت هايی رو ديديم. ظاهرن حافظ صلح بوده اند آنجا.می گويم: آها يه چيزايی می دونم راجع به خمرهای سرخ.اسمشون همينه ديگه ،نه؟می‌گويد:نه، نه، بهشون ميگن کمر.(انگليسی ها خ را نمی توانند ادا کنند).توی دلم می گويم آره همونی که من ميگم.

می گويد : همون موقع بود که ملحد شدم. وقتی اون همه جنايت رو ديدم.برای همينه که ديگه نمی تونم سراغ کتاب مقدس برم.

عکس ها را می گذارد سرجايشان و در کيف را می بندد.

30 خرداد 1384
یک نفر دارد چرخ زمان را برعکس می چرخاند…

نامزد انتخابات رياست جمهورى در اين بخش از سخنان خود، ديدگاه هاى خود درباره حضورزنان در كابينه را تشريح كرد.
او ابتدا به طنز گفت: زنان تاج سر همه ما هستند”. اين جمله او، خنده اكثر مردان حاضر درجلسه را در پى داشت.
احمدى نژاد افزود: با اين حرفهاى مصنوعى بشدت مخالفم.اين را توهين به زنان مى دانم كه مثلا سه زن به كابينه بيايند.
دراين هنگام يكى از نمايندگان گفت: تا چهار تا جا دارد.
متعاقب آن، تمامى مردان خنديدند. احمدى نژاد پاسخ داد:شما گيرتان نمى آيد. خيلى خوشحال نباشيد. درضمن، راه را اشتباه رفته ايد.
اين نامزد انتخابات رياست جمهورى، برخى صحنه ها را منحصر به حضور مردان يا زنان دانست و گفت:درامور مشترك، سهميه بندى جنسيتى را غيرعادلانه مى دانم و آن را به ضرر خانواده و اركان انسجام اجتماعى ارزيابى مى كنم.

27 خرداد 1384
اندر حکايت رأي دادن ما و اپوزيسيون ته کوچه

رای های ما الان اينجا جا خوش کرده اند:

بعد از رای دادن ، ته کوچه عده ای از سلطنت طلب ها و تحريمی ها ايستاده بودند.ميز و دم و دستگاه و بلندگوی سبزی‌فروشی و آهنگ دلم‌ديمبويشان هم به راه بود.می خواستيم از کنار ميزشان عبور کنيم.حامد که آن قدر مدنی فکر می کرد که می گفت «خب باهاشون بحث می کنيم.» من می دانستم بحث در اين شرايط که طرف دارد توی بلندگو داد می زند معنی ندارد.خيال کرده بودم احيانآ اعلاميه ای دستم می دهند، بروشور و يا کاغذ چاپ شده ای که مثلا چرا رای نمی دهند و دليل هايشان و يا حداکثر انتقادهای تند و ناسزاگويی.باورم نمی شد که هر چه نزديک تر می شديم با اينکه از آن سر کوچه از جلويشان می گذشتيم(عرض کوچه حدود ده متر)، همه شان نزديک آمدند،فحشی نبود که ندهند و اگر دو سه تا پليس اتريشی جلويشان نبودند احتمالا تمام نفرت وجودشان را سرمان می ريختند و مثل گرگ های وحشی تکه پاره‌مان می کردند.

پيوست: اين خبر را ساعتی بعد از نوشتن متن بالا خواندم.

26 خرداد 1384
شمارش معکوس…
22 خرداد 1384
حراج

ميگويم کسی زنجبيل نمی خواهد؟ از سر کنجکاوی يک بسته اش را خريدم و حالا چون به مذاقمان خوش نيامده مانده است روی دستمان.علاوه بر آن اضافه کنيد کيسه آشغال هايی در اندازه يک متر در يک و نيم متر به رنگ سياه.اگر سطل آشغال هايی در اندازه های ماکرو داريد خبرمان کنيد.مال ما يک چهارم آن است.علت خريد آن هم دقت نکردن به نوشته رويش بود.ترشی پاکستانی نارنجی رنگ هم داريم.دست نخورده است آن هم.اين يکی را حتی می توانيد مجانی ببريد.دعای خيرمان هم بدرقه تان خواهد بود.

21 خرداد 1384
حوصله باد و نمايشنامه لارامی

حوصله باد و نمايشنامه لارامی و سردرد و دور بودن و اشک ريختن و ابرهای گله به گله آسمان وخواب ديدن آب نبات های آبی رنگ لای گردوهای قهوه ای را ندارم.

خسته ام.

18 خرداد 1384
من تو کيفم چی دارم؟

راستش اين روزها هر وقت که فرصتی برای نوشتن پيدا می کنم و پنجره موويبل تايپ را باز می کنم ناخودآگاه شکل و قيافه هفت هشت نفر نامزد رياست جمهوری جلوی چشم هايم رژه می روند.عمامه به سرها و مودارها و بی موها.با عينک و بی عينک.سفيد و سياه و يا رنگی ،فولکلور و مدرن.اما در لحظه آخر کلماتم يک جوری از دستشان فرار می کنند و خودشان را از خيابان شلوغ و سياسی اين روزها به کوچه خلوت اينجا می رسانند.اين به اين معنا نيست که من از اين خيابان نمی گذرم.سياست بخشی از زندگی من و همه مااست.من از سياست نمی نويسم . نه اهلش هستم و نه بلدم.ولی خوب می دانم که رأی خواهم داد و اگر تا روزهای آخر نظرم تغيير نکند، معين می تواند روی رأيم حساب کند!

اين نوشته اصلا قرار نيست سياسی باشد.سياسی ها و جدی ها می توانند از اين به بعدش را نخوانند.چيزی که می خواهم درباره اش بنويسم خيلی خيلی بی ربط به هر چيز ديگری و خيلی خيلی هيجان انگيز و دخترانه است و آن هم معرفی گروهی است در سايت فليکر به نام «من توی کيفم چی دارم».توی اين گروه می توانيد حدود نهصد عکس مختلف از کيف های مختلف و محتويات درونشان را ببينيد.اعتراف می کنم که سرگرمی اين دو سه روز من خواندن يادداشت های کوچکی است که ملت برای وسايل کيفشان می نويسند(Note).توی اين مدت دستم آمده که کدام مارک آدامس پرطرف دار است و يا اسم عطر و کرم دست محبوب دختر ها چيست.اينکه عده ای اصولا دو کتاب برای مطالعه دارند توی کيفشان و خيلی ها عکس دفترچه کوچکی برای نوشتن ايده ها و يادداشت ها و يا توصيف مردم عجيبی که می بينند و يا نوشتن قطعه شعر کوچکی را انداخته اند.اينکه محتاط ها(مثل خودم) هميشه چتر توی کيفشان هست و محتاط تر هايشان چسب زخم و انواع و اقسام داروها و قرص های مسکن.بعضی ها هميشه توی کيفشان ميوه دارند و عده ای بطری کوچک آب و دوربين عکاسی.چند نفر اسباب بازی های کوچکی هميشه همراهشان هست مثل يويو و يا توپک و يا گلوله های نرم رنگی.سی‌دی من و جا سی دی کوچک و هدفون توی بيشتر کيف ها پيدا می شود و عده ای هم ميل بافتنی و قلاب دوزی و نخ های رنگارنگ حمل می کنند.ماژيک های شب‌رنگ و کاغذيادداشت های Post it و روان نويس های مختلف از مخلفات جامدادی های کوچک داخل کيف هاست.خلاصه اگر مثل من دلتان می خواهد ببينيد که مردم توی کيفشان چی دارند می توانيد سری به اين گروه بزنيد .حس کنجکاويتان را ارضا کنيد و ايده های جديد بگيريد.

15 خرداد 1384
درباره رمان کوتاه دل تاريکی

دل تاريکی را بعضی مهم ترين رمان قرن بيستم می دانند.از آن کتاب هايی است که سخت شروع می شود و سخت پيش می رود و خواندنش احتياج دارد به جمع کردن شش دنگ حواس.کتابی که اگر هم در کتاب‌خانه تان باشد خواندنش در اولويت نيست حتی اگر خواننده کم تحملی هم نباشيد، اين کتاب يک جايی ديگر حوصله تان را سر می برد. من که اگر اين ترم توفيق اجباری خواندنش نصيبم نمی شد حالا حالا ها به سراغش نمی رفتم.متن انگليسی آن هم نثر سنگينی دارد چه برسد به ترجمه فارسی اش که با وجود تلاش صالح حسينی خيلی جاها گنگ از آب درآمده است.(هرچند که ترجمه واقعا خوب و استادانه‌ای است).می خواهم بگويم خواندن اين کتاب واقعا همت می خواهد.اما اگر کتاب را تا آخر بخوانيد و بعد از آن هم يکی دو نقد و مقدمه و موخره کتاب را ، پی می بريد که چرا بعضی آن را مهم ترين رمان قرن بيستم می دانند.لذت بيشتر را البته آن هايی می برند که آنئيد ويرژيل و کمدی الهی دانته را خوانده باشند ولی اگر اين دو اثر را هم نخوانده باشيد،خواندن نقد هاو مقايسه هايی که بين آن کتاب و اين دو اثر صورت گرفته مشتاقتان می کند که خود کتاب را از اول بخوانيد و گوشه ذهنتان مترصد فرصت بمانيد برای خواندن کمدی الهی.

دل تاريکی درواقع به نوعی تکرار افسانه طلب جام مقدس است.طبق اين افسانه از جام مقدس نور ساطع می شود و اين نور به کسانی که آن را ببينند، بينايی و روشنايی می بخشد.(اين نور همان جلوه حق است)مارلو ، قهرمان رمان دل تاريکی در قلب تاريکی در طلب اين نور است اما به جای ديدن نور …نه ديگر نشد.من از آن هايی نيستم که آخر داستان را بگويم.اولش را هم حتی نمی گويم.کمی به خودتان سختی بدهيد و کتاب را بخوانيد.

از روی اين کتاب فيلم هم ساخته اند.يکی از نمونه هايش هم برداشت آزاد فيلم «اينک آخرالزمان» است.اگر فيلم را هم ديده ايد، باز خواندن متن شاعرانه کنراد و تمثيل ها و توصيف هايش هوش از سرتان می برد.اگر متن انگليسی را بخوانيد که فبها و در غير اين صورت متن فارسی اش را انتشارات نيلوفر چاپ کرده است( ۱۹۰ صفحه-۱۲۰۰ تومان).