4 مهر 1386

پشت گلدان هایم اسبی می تازد
چهارنعل
وحشی
پرشکوه.

روی فرش بالا می آورم
تمام آنچه امروز،
دیروز
و همه عمرم خورده ام.

اسب شیهه می کشد،
سوارش می شوم:
وحشی،
چهارنعل
و پرشکوه.

صخره های بلند، آسمان خراش ها، پرتگاه های کوهستانی، و حتی آپارتمان های معمولی وسوسه انگیزند. میل به رهایی، معلق بودن، فراموش کردن، سقوط، سرعت گرفتن و تمنای نابودی درست همان لحظه و بر لبه پرتگاه است که شدت می گیرد. حتی اگر تا قبل از آن که نزدیکش بشوی ، از ذهنت نگذشته باشد.

مگی لین سه سال پیش درست در همین روزها بود که خودش را از بالای صخره ای پرت کرد. بعد خب تا این جایش آسان بوده. یعنی اگر از رنج افسردگی حاد مگی و درد متلاشی شدن و مرگ که بگذریم، خودش و خیال خودش را تا آخر دنیا راحت کرده. سختی ماجرا درست از اینجا به بعد است. شوهرش هفته بعد به محل سقوط مگی می رود و تا همین جایش باید نشان شجاعت دریافت می کرد که توانسته بود رنج دیدن آن جا را تحمل کند ولی خب پلیس ها گذاشتند که تهور بیشتری از خودش نشان بدهد و بعد به او مدال بدهند. شوهر مگی می بیند که زنی به سمت پرتگاه می دود و سعی می کند جلویش را بگیرد و با تلاش او زن نجات پیدا می کند. کیت (شوهر مگی) می گوید کاش هفته قبل هم کسی بود که جلوی راه مگی را سد کند.

کیت از وقتی مگی خودش را پرت کرد پایین ،بارها به محل سقوط رفته و تا به حال جان بیست و پنج نفر را نجات داده.
. دختری را می شناختم که سرطان جان مادرش را در کودکی گرفت و بعدها که بزرگ شد، پزشکی خواند و مشغول تحقیق روی درمان سرطان شد.
.مادران آمریکایی که فرزندان شان را در جنگ عراق از دست دادند و انجمن طرف دار صلح زدند
…..

به حال آن هایی که سوگ و زاری شان را به حیات بخشیدن مبدل می کنند غبطه می خورم

هارد کامپیوترم پر است از دامنه کوه های پراکنده. البته مابین شان تپه های فتح شده هم هست ولی تعداد دامنه ها هم کم نیست. سخت ترین مرحله در فتح قله رد کردن دامنه است چون تا وقتی آن جا هستی برگشتن راه آسان تر از بالارفتن است و مسیرش کوتاه تر. اگر کوه سخت ای باشد یا آن قدر انگیزه درونی نداشته باشی برای بالا رفتن، کمی که خسته شدی برمی گردی. من چندین و چند پروژه مختلف دارم که ایده اش از خودم بوده و کمی که جلوتر رفته ام هر کدام بنا به دلایلی کنار گذاشته شدند. حالا یکی از این ها را گرفته ام و می خواهم تا قله بروم.

3 مهر 1386

گربه هه دم صبحی اومده بود دم آپارتمان ما. از نیمه چوبی در رفته بود بالا و رسیده بود به نیمه شیشه ای. بعد هم سر و صدایش همه ساختمان را برداشته بود. من خواب بودم. حامد گفت:” گربه هه اومده دم خونه مون”. آدم که خواب است که خیلی نمی فهمد بیرون چه خبر است. ولی نمی دانم چه طور است که ناخودآگاهش گوش به زنگ و بیدار است . گفتم : “در رو باز نکنی ها! می پره اون وقت تو خونه و نمی تونیم بگیریمش”.
گربه هه در خونه روداشت از جا در می آورد. شیشه طوری می لرزید که گفتم الانه که بشکنه و این گربه هه بپره تو خونه و بیاد تو اتاق خواب و بعد هم بپره روی من. توی خواب و بیداری فقط صدا می شنیدم. بعد هم قطع شد و دوباره خوابیدم.
صبح حامد گفت صاحبش اومد دنبالش و اون هم بعد از کمی ناز کردن مثل بچه کوچکی پریده بود بغلش.

بعضی وقت ها تازه بعد از بیدار شدن و هوشیاری کامل است که می فهمیم چقدر خوب می شد اگر در باز شده بود و گربه هه می دوید توی اتاق خواب و سر راهش چند تا چیزهم می شکست و یا می انداخت و بعدش هم جست می زد روی تخت.

30 شهریور 1386

زن قد کوتاه چاقی نشسته بود روبرویم. از آن هایی که فربهی شان در قدشان جا نمی شود و به ناچار روی هم چین می خورند. موهای کوتاهی داشت. خیلی کوتاه. انگار یک بار همین اواخر تراشیده باشدشان. نه . انگار یک بار موهایش ریخته باشد و بعد نامرتب در آمده باشد. عینک گردی به چشم زده بود که سن بالایش را کم نشان نمی داد فقط ته رنگ کودکانه و شاید ابلهانه ای به چهره اش می زد. فکر کردم حتما شیمی درمانی کرده . موهایش طوری بود که آدم فکر می کرد حتما شیمی درمانی کرده.
با خودم فکر کردم هنوز هیچ کاری نکرده ام. یعنی خودم را گذاشتم جای زن چاق روبرویم با آن صورت سرخ از عرقش و آن موهای تنک اش. از کجا معلوم که واقعا روزی جایش قرار نگیرم و از کجا معلوم که آن روز نزدیک نباشد. بعد دلم به چی خوش باشد؟ با کدام آرامش به دور و برم نگاه کنم و ببینم که این ها را من نوشته ام یا کجای جهان را آباد کرده ام و اصلا بودنم چه فرقی با نبودنم داشته و خواهد داشت.

بعضی روزها سوال های قلمبه ای می آید مثل استخوان تو گلوی آدم گیر می کند و تا مدتی جا خوش می کند.
درست بعضی روزهای اواخر تابستان .

28 شهریور 1386
دون لوپه

دون لوپه ی تریستانا برای من همان پیرمرد محترمی است که چند سال پیش در تاکسی کنارم نشست و به شیوه معمول همه آزار دهنده ها شروع کرد به آزار دادن مردانه. خودش را به خواب زده بود که اعتراضی نشنود و کسی باورش نشود که شنید. مانده بودم به چهره مظلومش اعتماد کنم یا نه. دون لوپه ی تریستانا را بارها دیده ام. مردان مظلوم و مطمئن و آرام و پرخضوعی که کمی که سن ات کمتر باشد به جای اینکه به آن ها گمان بد ببری به خودت شک می کنی که نکند اشتباه کرده ای. حتما حواسش نبوده. آخر مگر می شود؟ مگر آدم به این خوبی ذره ای پلیدی در وجودش هست که بخواهد آزارت دهد و بعد در عین ناباوری می بینی که می شود و شده است. و از همان موقع هاست که اعتمادت می شکند و تلخی و سیاهی را پشت چهره هایی که سفید دیده بودی می بینی. بعد باز هم وقت لازم داری که ببینی سیاهی هم می شکند و کمی سفیدی پشت آن چه فکر می کردی کاملا سیاه است پنهان شده. زمان لازم است که بزرگ شوی. زمان لازم است که آدم ها را خاکستری ببینی.

این که اینجا جدیدا انقدر می نویسم جای خوشحالی نداره. جای نگرانی داره. من از وقتی از ایران برگشتیم به جز دوبار اون هم به اجبار از خونه بیرون نرفتم. ظاهرا به این بیماری میگن سندرم ایران ماندگی در حالی که در ایران نیستی. کارشناس برنامه میگه هر چی طول مدت ایران ماندگی واقعی بیشتر باشه، این سندرم در بازگشت شدت بیشتری پیدا می کنه

27 شهریور 1386

اگه زمانی تصمیم گرفتم به جمع خالکوبی شدگان زمین بپیوندم عکس این خانوم رو به عنوان مدل می برم که این شکلی بشم.

1391983993_c12e20fae5.jpg

عکس از اینجا

هویج

هویج
قطره خورشید است
چکیده در خاک
کاکل سبزش را بگیر
و بیرون بکش
آخ هم نمی گوید
شوخ و شنگ بیرون می جهد

26 شهریور 1386

داشتم چند تا آشغال خرده ریز رو می بردم که بریزم تو سطل آشغال دیدم یه سکه یک یورویی افتاده گوشه دیوار اتاق. برش داشتم که بذارمش سر جاش. رفتم اول آشغال ها رو بریزم توی سطل که دیدم سکه هه قل خورد و رفت ته آشغال ها. حالا الان این سطل آشغال ما یک یورو می ارزه و من هم با وجود اینکه قدر پول رو می دونم قدر روحیه خودم رو بیشتر می دونم و حاضر نیستم تمام این آشغال ها رو بیرون بریزم که اون یه یورویی پیدا بشه.
خب همین دیگه.
یه وقتایی می دونین ته یه عالمه کثافت یه چیز با ارزش هست ولی ترجیح میدین به جای هم زدن به اصطلاح گ ه ! دستاتون رو بذارین توی جیبتون و سوت بزنین.