زنی با عطر چوب
او برای من مترادف شده است با چوب… از همان بالای سه پله ای که می رسد به آن در چوبی سنگین، بوی چوب می پیچد در مشامت… در را که باز کنی و وارد خانه شوی، همه جا چوب هست…
ادامه…
- مریم مومنی |
- 0 پیام
در بین میوه های رنگین و اغلب بی مزه اینجا یکی دوسالی است که لیچی و یا لایچی موقعیت خاصی پیدا کرده . این میوه همان طور که از اسمش پیداست در جنوب چین کشف شده (البته قضیه به ده قرن قبل بر می گردد) و قرن هفدهم به برمه می رسد و صد سال بعدش به هند و بالاخره قرن نوزدهم درختچه هایش را در انگلستان و فرانسه می کارند و بعد هم سر از آمریکا و جاهای دیگر در می آورد.دقیق نمی دانم اما گمان کنم بیشتر از دو سه سالی نباشد که اتریشی ها لیچی می خرند همان طور که سیب می خرند. به هر حال اگر اتریشی ها هم لیچی نخرند همانطور که سیب می خرند، من این کار را می کنم.
لیچی پوسته خشک و چوبی نازکی دارد که پر از دندانه های تیز است. طوری که چند بار به این فکر کرده ام که چه طور برای اولین بار کسی به این فکر افتاده که بشکندش و داخلش را بخورد. اما این اتفاق افتاده و فکر کردن به آن مثل فکر کردن به علت بیگ بنگ به کار امروز آدم نمی آید.
زیر این پوسته خشک، بافت لیزی خوابیده ( البته نه به لیزی لیزهای خرمالو) که شیرین است و طعم چین می دهد(دست کم برای من جنوب چین این مزه ای است) .بافت لیز لیچی موقع لمس کردن به بافت تخم نیم پخته پنگوئن شبیه است.(برداشت آزاد: این حس شخصی من است! )
از لیچی مثل هر میوه دیگری انواع استفاده و سو استفاده می شود. روی کیک می ریزندش و یا شربت و شراب از آن می گیرندو یاگاهی نصف شده اش را سرخ می کنند و روی استیک می گذارند و یا با بستنی می خورند.در ضمن عسلی که کندوی زنبورهایش در کنار درختان لیچی باشد بسیار مرغوب و لذیذ است.
لیچی ها حتی می توانند اتریشی های ساکت را توی فروشگاه به حرف بیاورند. مثلا همین هفته پیش بود که بعد از حساب کردن چیزهایی که خریده بودم در صندوق، خانم محترمی آرام به من نزدیک شد و از من اجازه گرفت که چیز مهمی نشانم بدهد. بعد بسته لیچی هایی که خریده بودم را در نور آفتاب چرخاند و به من فهماند که چند دانه از لیچی های داخل بسته کپک های ریزی دارد و واقعا باعث آبروریزی این فروشگاه است که لیچی خراب به مردم غالب (قالب؟)می کنند.شوهر آن خانم هم پشت سرش ایستاده بود و نهایتا هر سه برای این فروشگاه متاسف شدیم و من در عین ناباوری به جای اینکه بروم بسته لیچی را پس بدهم انداختمش توی کیفم و با باقی چیزها آوردم خانه. توی راه هم به این فکر کردم که این اتریشی های زرنگ گول لیچی های خراب را نخوردند و من خوردم.
خانه که رسیدم، بعد جادادن پنیر و تخم مرغ و گوجه فرنگی در یخچال ،بسته لیچی را باز کردم و خیلی امتحانی یکی شان را شکستم. جای شما و خانم اتریشی خالی. عجب لیچی های شیرینی بودند.کپک هم نتوانسته بود از پوسته بگذرد و اگر آن همه خسته نبودم برمی گشتم فروشگاه تا دماغ سوخته خانم محترم را ببینم چه شکلی شده.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
برای آسوده کردن خیال زن روزهای ابری جان و میترای عزیز و سایر دوستان و عوامل نگران پشت صحنه که حال مقاله من رو می پرسیدند ، باید اعلام کنم که بالاخره تموم شد. مونده ویرایش و اضافه کردن لیست مراجع و ایندکس و پاورقی و باقی مخلفات(مانی ب جان کجایی؟) که دیگه این ها احتیاجی به مغز مصرف کردن نداره و درنتیجه اضطرابی هم شامل حالش نمی شه.
علت اصلی اضطراب من این بود که با این که کلی مطلب از این طرف و اون طرف خونده بودم هیچ چشم انداز روشنی نمی دیدم و اصلا نمی دونستم طرح کلی ام چیه و چه دلایلی برای اثباتش می تونم بیارم.(برعکس مقاله ترم پیش که موقع خوندن ادبیات موضوع ،همه ایده به ذهنم رسید و نوشتن مقاله دو سه روز بیشتر طول نکشید)
اما نوشتن و فکر کردن تدریجی بالاخره نتیجه داد .
- مریم مومنی |
- 0 پیام
آن کدام حیوان است که دنیا را به هیچ گرفته
وارونه،
شولای سیاه در بر
تاب می خورد
و ککش هم نمی گزد
که
از آن پایین روی سرش برف بریزد
یا از آن بالا سنگش بزنند
…
کاش من هم یک خفاش بودم.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
یک
دادگاه
دو
آشپزخانه
سه
صف بانک
چهار
نوار قلب
پنج
فردا نوبت واکسن بچه است
شش
یوگا
هفت
عروسی
هشت
زیرسیگاری
نه
جاده
ده
تشنه ام
…
بازی تمام شد.
کسی برنگشت.
من
همچنان
می شمارم.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
دلشوره هایم را توی ماشین می ریزم
شیر آب را باز می کنم
ماشین می چرخد،
دلشوره های من هم.
چند ساعت بعد پهنشان می کنم.
چند تایشان را باد می برد.
بقیه را جمع می کنم
دلشوره های جورابی را جفت می کنم.
دلشوره های حوله ای را می چینم روی هم
دلشوره هایی که آب رفته اند
یا رنگشان پریده را کنار می گذارم
مابقی را تا می کنم
می گذارم سر جایشان
تا نوبت بعد.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
اینها را راسل درباره دوستش ” کرامپتن” می گوید :
” در سالهای آخر زندگی بیشتر وقت بیکاری را صرف نوشتن کتابی درباره فلسفه می کرد، اما بسیار با بی اعتنایی از آن یاد می کرد و برای نمونه به مردی، در نمایشنامه ای اشاره می کرد که تنها هنرش پختن کلوچه بود و تنها بلندپروازیش این آرزو که پیش از مردن واقعا کلوچه خوبی بپزد. در جوانی ، فلسفه، بعد از شعر یونانی، اشتغال عمده فکری اش بود. هنگامی که تازه او را شناختم، وقت زیادی را صرف بحث در اخلاق و مابعدالطبیعه می کردیم- در سالهای میانی عمر، یک حرفه پر مشغله همه وقت او را به کارهای عملی مشغول ساخت، اما سرانجام توانست قسمتی از وقتش را برای اندیشه های صرفا نظری اختصاص دهد، و با مسرتی از ته دل به این کار پرداخت. وقتی که کتاب تقریبا تمام شده بود، گمش کرد، همانطور که گاهی افراد گرانبهاترین چیزی را که دارند گم می کنند. کتاب را در قطار راه آهن جاگذاشته بود، ودیگر پیدا نشد که نشد. شاید کسی آن را برداشته و به امید داشتن ارزش مادی زیاد نگاه داشته بود. گم شدن کتاب را، مختصر و کوتاه اما با تاثر زیاد، اعلام داشت و گفت که باید کار را از روی یادداشتهای کوتاهی که نگاه داشته است از نو شروع کند، و بعد موضوع صحبت را عوض کرد. در چند ماهی که پیش از مرگش سپری شد وی را کمتر می دیدیم، اما وقتی که می دیدیم همچنان شاد و پرمهر بود. بیشتر نیروی صرف نشده خود را مصروف به پایان رساندن کتابی که گم شده بود می کرد، اما کلوچه هیچ گاه تمام نشد.”
زندگی نامه برتراند راسل- ترجمه احمد بیرشک- انتشارات خوارزمی
- مریم مومنی |
- 0 پیام
بازی های حاشیه متن تنها امید ممکن میشه وقتی خود متن نفس گیر و طاقت فرسا باشه. امروز بعد از نوشتن هر پاراگراف و حتی گاهی اوقات بعد از اضافه کردن یک جمله تعداد کلمه های باقی مونده برای تکمیل مقاله رو حساب می کردم .تعداد کلماتی که امروز اضافه شده بود رو با تعداد کلماتی که دیروز نوشته بودم مقایسه می کردم. هر چند وقت یک بار هم از کتابخونه به خونه زنگ می زدم و نتیجه پیشرفت کار روبه حامد اعلام می کردم.
این مقاله شده کابوس این ترم من و تا وقتی که شروع به نوشتن نکرده بودمش و فقط مطالعات اولیه و ثانویه رو پیش می بردم فکر می کردم که حتی یک جمله هم نمی تونم بنویسم.اوضاع در حال حاضر کمی بهتره و لاک پشت وار قضیه داره پیش می ره.
( بی ربط از نوع هوی و هوس: گفتم لاک پشت، دلم لاک پشت خواست !!)
- مریم مومنی |
- 0 پیام
خیلی خیلی بچه که بودم سرسره ها فقط یک نوع بودند. توی صف می ایستادی، بالا می رفتی،بعد می نشستی و قبل از اینکه بتوانی به اندازه کافی لذت آن بالا را ببری، بچه پشت سری بسته به مقدار فرهنگش یا هل می داد یا جیغ می زد یا آرام می گفت که وقتش است سر بخوری . سر خوردن هم خیلی طول نمی کشید. با یک شیب ثابت می آمدی پایین .
کمی که بزرگتر شدم سرسره ها قد کشیدند و کوهان درآوردند. تعدادشان هم بیشتر شد اما نه آن قدر زیاد که به هر بچه ای یک سرسره برسد. باز هم صف می ایستادیم تا نوبتمان شود و بعد در دو مرحله هیجان انگیز و یک مکث کوتاه چند ثانیه ای بینشان سر بخوریم پایین. یادم است آن موقع ها همه اش فکر می کردم که به زودی سرسره جدید تری می سازند که به جای یک کوهان دو کوهان داشته باشد. انتظار بیهوده زیادی کشیدم . در حدی که دیگر بزرگ شدم و قضیه یادم رفت تا اینکه بعد ها غول هزار کوهانی در شهربازی دیدم که آدم ها هزار پله بالا می رفتند و به پایشان گونی می کشیدند و موقع سر خوردن هزار بار جیغ می زدند و آن پایین که می رسیدند از شدت خنده و جیغ می دیدی چشمانشان پر اشک شده.
برای رفع کنجکاوی یک بار سوارش شدم و متاسفانه اصلا خاطرم نمانده که آخرش با دلخوشی آمدم بیرون یا نه. گمان کنم دستهایم را گرفته بودم دو طرف و همین باعث شده بود که سرعتم کم شود و تنظیم سرعت آن قدر ذهنم را مشغول کره بود که به خودم که آمدم دیدم رسیده ام آن آخر. بار اول و آخرم بود.
امروز خیلی اتفاقی یاد سرسره افتادم. یاد سرسره های قدیمی فلزی که سر ظهر آفتاب داغشان می کرد و دست آدم می سوخت.
یاد سرسره های یک کوهانه،
و یاد سرسره های دوکوهانه ای که هیچ وقت ساخته نشدند.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
ما اول که صبح می شود اگر نان داشته باشیم صبحانه می خوریم.اما نان هایمان دیگر ته کشیده. فردا هم تعطیل است. پس مجبوریم کم کم بی خیال صبحانه شویم.بعد از صبحانه بدن رنجورمان را پای میز کار می کشانیم و سعی می کنیم مقاله بنویسیم یا درباره مقاله مان ،مقاله بخوانیم . در حین مطالعه گذشت زمان را حس نمی کنیم و این اصلا معنی اش این نیست که خیلی بهمان خوش می گذرد بلکه برعکس حجم انبوه مواد اولیه را نشان می دهد.همه اش هم مثل دوران کودکی که در ذهنمان اختراعاتی می کردیم در جهت تنبلی، آرزو می کنیم که کاش وسیله ای بود مثل کنترل+ اف که می شد رو به کتاب یا مقالات چاپی بگیریم و سرچ های گوگل وارانه بکنیم.گوگل مرا یاد اینترنت انداخت که باید اعتراف کنیم با این همه کار هر نیم ساعت یک بار هم سرک می کشیم به اینترنت . این کار( یعنی تقلای بی دریغ بر سر مقاله) ادامه دارد تا بوق غاز( به نظر من سگ ها بوق نمی زنند و بوق غاز بامسمی تر است.)مسمی گفتم دور از چشم مانی ب یاد مسمی بادمجان افتادم که تاحالا نخورده ام در حدی که یک لحظه شک کردم اسم غذا را درست نوشته ام یا نه. اصلا از وقتی مانی ب ذره بینش را گذاشته روی فرهنگ “شکم دوستی” ایرانی ها ذهن من ناخودآگاه با شیطنت به دنبال پیدا کردن تشبیه های غذایی می رود. بگذریم.
تفریحمان هم این وسط، خواندن خاطرات برتراند راسل است که هنوز آن اوایلش هستیم . از تلویزیون فعلا خبری نیست تا وقتی که تعطیلات تمام شود و زنگ بزنیم به اداره مربوطه ببینیم این دستگاه کابل ای که داده اند چرا کار نمی کند. از بین میوه های باقیمانده هم سیب ها را که حامد خورد. انگور را نصف کردیم.چهار تا نارنگی با پوست چروکیده مانده که یکی شان را من خوردم. بقیه شان تا فردا خشک می شوند. حامد قرار است فردا به دفترش فرار کند. می مانم من و فایل های wordو مقاله های حاشیه نوشته شده. در ضمن اینجا جنگ جهانی دوم است. به مناسبت آغاز سال نو میلادی.
مبارک همه هیولاهای پست پایین باشد.
- مریم مومنی |
- 0 پیام