20 آذر 1385
بارت و اوقات فراغت

” اگر هم می خواهید می گویم قادر نیستم برای بطالت جایی در زندگی ام بیابم. همین طور هم (البته بادرجه کمتر) برای اوقات فراغت. جز وقت هایی که با دوستان می گذرانم زندگی ام فقط در کار و یا نوعی تنبلی ناخوشایند خلاصه می شود. هرگز از ورزش چندان خوشم نیامد و حالا هم که دیگر سنم از آن گذشته است. اگر کسی مثل من تصمیم بگیرد ” کاری نکند” خوب چه کار کند؟
بخوانم؟ اما این که کار من است. بنویسم؟ بیش تر از خواندن کار من است. به همین دلیل از نقاشی خوشم می آمدزیرا به نظرم فعالیت هنری بدنی و کاملا ذوقی بود. علاوه بر این کاری بود حدفاصل میان استراحت و بطالت و برای کسانی مثل من که تفننی نقاشی می کنیم نمی توانیم در آن برای ارضای حس خودشیفتگی اصلا سرمایه گذاری کنیم. خواه نقاشی خوب از کار دربیاید و یا خراب و ضعیف باشد هنوز هم همین کارکرد را برایم دارد.
دیگر چه کاری می ماند؟ روسو اواخر عمر تور می بافت. ما می توانیم، بی هیچ طنز و تعریض بر بافتنی کردن تاکید کنیم. نمونه واقعی کاهلی است، مشروط به آن که نخواهیم آن را در زمان مشخصی به پایان ببریم.
اما عرف جامعه مردان را از بافتنی کردن منع کرده است.
همیشه وضع به این صورت نبود. حدود صدو پنجاه سال قبل، حتی شاید تا صد سال پیش عادی بود که مردان کوبلن بدوزند. این کار امروز ممکن نیست.”

از کتاب : پروست و من ( رولان بارت) تالیف و ترجمه : احمد اخوت

دلتنگی های نیمه شب

دلم می خواهد
جغدی روی قرنیز پنجره مان بنشیند
سرک بکشد توی اتاق.
به من
که روی شانه هایم پتو انداخته ام
ولی هنوز می لرزم
خیره نگاه کند
بعد چند بار پلک بزند
و برود.

19 آذر 1385
نقاط کور

دیگه وقتش شده که یکی من رو زندونی کنه توی اتاق خالی و به جز آب و نون فقط کتاب های مرجع ام رو به علاوه مقاله هایی که پرینت گرفتم و مقداری قلم و کاغذ جلوم بذاره. اتاقش هم ترجیحا پنجره نداشته باشه تا امکان خیالبافی هام کمتر بشه. این تنها راه ممکن برای پیش رفتن مقاله ام هست. وگرنه از بس که سخته قضیه برام دائم از جدی کار کردن روش طفره می رم. از صبح تا حالا بخش عظیمی از خونه رو روفته ام (مرسی استعمال فعل نادر ! ) کلی ظرف شسته ام. کلی لباس شسته ام . از لج ام یک دسر بدمزه خوردم که طعم فلز می داد. کمی عکاسی کردم. یک سری لغت جدید آویزون کردم به دیوار دستشویی . یک فصل در راستای مقاله ام خوندم بی نتیجه. کلی اینترنت رو بالا و پایین کردم ایضا بی نتیجه. یک نگاهی به یادداشت ها و فیش هام کردم: کمی بانتیجه. کلی فکر کردم روی موضوع ام : بی نتیجه (به نسبت مقدار فکر مصرف شده ). یک سری کار مهم هم هنوز نرسیدم بهشون از جمله باز کردن جزوه امتحان پنج شنبه .
از این نقاط کور بدم می آد. نه هنوز مشخص شده که قراره آدم چی کار کنه ( که بتونه درست و حسابی روش متمرکز شه و جلو ببردش ) و نه ذهن آدم رو آزاد می ذاره که به کارهای دیگه بشه رسید.

18 آذر 1385
مادربزرگ

مدتی است به طور متمرکز بارت می خوانم. گاهی هم چیزی اینجا می نویسم و یا نقل قول می کنم. با حال و هوای زمستانی اینجا می خواند. بالاخره تنهایی مجبورت می کند به چیزی پناه ببری که رنگ و بویی ازکسی یا فضایی که دل تنگش هستی برایت داشته باشد. زمستان ها دلم عمیق برای مادربزرگم تنگ می شود.خانه شان را مجسم می کنم وگرما و آرامش منحصر به فردی که همیشه آنجا هست.حضور مادربزرگ به تنهایی خود آرامش است.آن همه خرت و پرت قدیمی، عکس های کودکی مان که آویزان در و دیوار است، کرسی چوبی با آن لحاف سنگین رویش، بخار کتری، بخار پنجره،… حتی گاهی وسوسه می شوم زنگ در یکی از این پیرزن های اینجا را بزنم و خواهش کنم چند دقیقه ای مادربزرگ قرضی ام شود.

17 آذر 1385

زمان می گذرد. هر چه بیشتر بخواهی نگهش داری بیشتر از دستش می دهی. زمانی فکر می کردم با چنگ انداختن به آن می توانم خوشی اش را جاودانه کنم.می لغزید مدام. اکنون مدت هاست که رهایش کرده ام.می گذارم خودش به سراغم بیاید. مثل طعم همان کلوچه خیسیده در زیزفون پروست .بویی، صدایی، مزه ای، تصویری ، اسمی،حتی گاهی از پله های ساختمانی قدیمی و نیمه تاریک که بالا می روم، چرخش ناگهانی پله و نوری که از پنجره های بلند ، مایل رویم می افتد می شود گذشته. می شود پنجره های قدی خانه های قدیمی. می شود راه پله چهارسالگی . یا مثل امروز می شود کتاب محبوب دوازده سالگی ام : آقای هنشاو عزیز

16 آذر 1385
در مدح آرامش

به گل گاوزبان ایمان بیاور
به گلبرگ های بنفش
وعصاره تاریخی اش
که به گرمی خاطره ای مطبوع ومادرانه
در فنجانت بخار می کند
و با قطره ای لیمو رنگ می بازد

پی نوشت :
یادم رفت اینو بگم که حقوق این شعرشدیدا محفوظه. قابل توجه کارخونه های بسته بندی گل گاوزبون و شرکا !
D:

15 آذر 1385
حدیث تلخی و امید

بخش جدیدی در بی بی سی فارسی راه افتاده مخصوص زیر هجده ساله ها به نام دنیای من. بچه ها عکس های مختلفی از زندگی شان با شرح کوتاهی می فرستند و از آرزوها و کارهایی که می کنند و یا دوست دارند بکنند حرف می زنند.عکس های این بار ، روایت زندگی “فریبا” دختری افغان است که در ایران زندگی می کند ولی نتوانسته تا اول راهنمایی بیشتر درس بخواند .
اگر در ایران پشت در بسته فیلتر مانده اید، شرح عکس ها را در زیر بخوانید:

اسطوره نزد چپ

“هرگز اسطوره چپ به قلمرو گسترده مناسبات انسانی که گسترده ترین سطح ایدئولوژی ” بی معنا” است، دست نمی یابد. زندگی روزمره برای او دست نیافتنی است: در جامعه بورژوایی، اسطوره”چپی” درباره ازدواج، آشپزی، خانه،تاتر، حقوق، اخلاقیات و غیره وجود ندارد…اسطوره چپ اسطوره ای فقیر و اساسا فقیر است. راه و رسم باروری را نمی داند….یک قدرت برتر یعنی قدرت افسانه پردازی را کم دارد. هر کاری هم بکند پیرامون آن چیزی خشک و ادبی، بوی گند شعار فرمایشی باقی می ماند. به قول معروف شق و رق می ماند. در واقع چه چیز نحیف تر از اسطوره استالین وجود دارد؟ در آن هیچ ابتکاری وجود نداردو فقط نوعی تملک ناشیانه است…. این ناقص بودن، اگر بتوانم از این واژه استفاده کنم، ناشی از طبیعت”چپ” است: واژه چپ هر قدر هم نامشخص باش، همواره در رابطه با فرد ستمدیده، کارگر یا استعمار شده به کار می رود.پس گفتار فرد ستمدیده نمی تواند فقیر، کسل کننده و مستقیم نباشد: تنگ دستی آن به همان اندازه زبانش است: او فقط یک زبان دارد، همواره همان زبان کارش. فرازبان یک عنصر تجملی است. هنوز نمی تواند در آن جایی داشته باشد. گفتار انسان ستمدیده واقعی است… این گفتار ناتوان از دروغ گفتن است: دروغ یک غنا است و بر اساس فرض مالکیت، حقایق و شکل های مبادله استوار است. این فقر ذاتی، اسطوره های نادر و نحیف تولید می کند: و یا اسطوره های فرار و یا سخت کج و کوله…. می توان گفت که به یک معنا اسطوره چپ همواره یک اسطوره مصنوعی و یک اسطوره بازسازی شده است: بی دست و پایی آن نیز از همین جا ناشی می شود.”

ازکتاب: اسطوره، امروز نوشته رولان بارت.( درواقع ترجمه فارسی، گزیده ای است از کتاب Mythologies) ترجمه شیرین دخت دقیقیان

14 آذر 1385

من نمی فهمم چرا بوی بادمجون سرخ شده و کتلت و سایر غذاهای چرب و چیلی تا مدت ها می مونه اما بوی سالاد و میوه و خوردنی های باطراوت به محض خورده شدن از بین میره.

تو این یه مورد هم مثل اغلب موارد دنیا غلبه و دوام با پلیدهاست.

13 آذر 1385

بهترین قسمت امروز سر کلاس صبح بود. اون قدر این خانومه موضوعات مورد علاقه من رو خوب توضیح داد که نزدیک بود آخر کلاس برم و بهش بی دریغ لبخند بزنم. استراحت وسط کلاس هم خیلی خوب بود. قدم زدن با طعم قهوه. اما احتمالا اثر قهوه بود که از بعد از کلاس تا الان بی قرارم. شاید هم نحسی آسمون اینجا من رو گرفته. ابر و سرما و باد. کلاس بعد از ظهر رو نرفتم. احتیاج داشتم به یک خونه گرم. برگشتم. ظرف های صبحونه با خرده نون ها روی میز بود هنوز. جمعشون کردم. انگور خشکیده رو ریختم دور. ظرف ها رو شستم. جوراب گرم پوشیدم. حالم بد بود. هنوزم بده. ظرف ها تمیزاند. نور خونه ملایمه. باید بشینم سر مقاله ام. هفته بعد باید یک قسمت اولیه اش رو تحویل بدیم. حواسم رو نمی تونم جمع کنم. به گلدون ها آب می دم. هی سرک می کشم به اینترنت. دوباره برمی گردم سر کارم. هوا تاریک شده.