موزه تاریخ طبیعی وین چرخی دارد مثل سکان کشتی. می چرخانی اش و روی صفحه روبرویت زمان به جلو و عقب می رود.اگر به راست بچرخانی به سمت آینده می روی ، اگر به چپ بچرخانی ، گذشته را نشانت می دهد. تصویری از تحول قاره ها در طول زمان می دهد. این که زمانی همه قاره ها به هم چسبیده بودند و کم کم فاصله گرفته اند را می دانستم.اما این که در آینده خیلی دوری دوباره به هم وصل می شوند برایم تازه بود. چرخ زمان را به راست چرخاندم و چرخاندم. نمی دانم چندهزار سال گذشت که استرالیا به آسیا وصل شد و از آن طرف آمریکا نزدیک شد به آفریقا و بعد انگار که تازه فهمیده باشم عمق فاجعه را دیدم.آفریقا چسبیده بود به اروپا: حواسم پرت شده بود و در یک آن دریای مدیترانه بخار شده بود و از بین رفته بود.با دقت نگاه کردم. نه هیچ اثری نبود. بهشت زمینی من نابود شده بود. اگر تنها بودم می نشستم روی زمین و برای زیتون زار ها و نخل ها ونارنجستان ها و نیلی دریاها یش که نابود شده بود گریه می کردم. تنها نبودم. کسی آمد و چرخ را از آن طرف چرخاند. همه چیز به حالت اول برگشت. استرالیا آمد پایین. آفریقا هم. مدیترانه مثل چشمه ای جوشید و بزرگ شد.اما فایده نداشت.
حال کسی را دارم که از واقعه ای خبردار شده باشد و کاری از دستش بر نیاید.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
شهر های مدرن ، تاریکی طبیعی شب را از ما دریغ می کنند. تقصیر خودمان است که ستاره ها و صورت های فلکی را با نورهای مصنوعی مبادله کردیم و شب به جای خیال پردازی های اسطوره ای ،تلویزیون روشن کردیم.
شاید بدشگونی از همان زمانی آغاز شد که سر به پایین دوختیم.
و طالعمان را ستاره ها رقم نزدند.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
“نگاش کن: اون فرق کرده. یه جور دیگه داره فکر می کنه. یه جور دیگه سیب رو گاز می زنه. رنگ جوراباش مثل دیروز نیست. از یه راه دیگه داره میره خونه شون. وای تازه نمی دونی. با یه آدمای جدیدی معاشرت می کنه !لباساش رو که دیگه نگو!. غذاهایی که می خوره! حتی مدل مسواک زدنش هم عوض شده ! …”
بلا به دور. خدا نصیب نکنه !
*
ترس از “تغییر” ترس تاریخی ماست. اغلب ازآن که تغییر کرده حیرت می کنیم. محکومش می کنیم چون باور داریم که حقیقتی ثابت وجود دارد و آن هم تنها از آن ماست. دیگران گمراهانی بیش نیستند : “من بهتر از بقیه می اندیشم”
*
کاش یادمان باشد هر از چند گاهی بقچه حقیقتمان را باز کنیم و نگاه کنیم از شدت مانده بودن نگندیده باشد. کمی زیر و رویش کنیم تا هوای تازه بخورد.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
تمام مدت کلاس ورزش حواسم به ساعته. منتظرم دختره بره سی دی رو عوض کنه و آهنگ گوریلی اه رو بذاره. بعد بیاد سرجاش جلوی ما وایسه و ده دقیقه یک ربعی گوریل بشیم. اگه بدونین چه کیفی داره!
- مریم مومنی |
- 0 پیام
نصفه شبه. با صدای همسایه بی ملاحظه مون از خواب بیدار می شم که داره با یک نفر بلند بلند تو راهرو جلوی در ما حرف می زنن. یک لحظه فکر می کنم مهمون داریم.( در واقع فکر می کنم دزد اومده.) بعد خواب از سرم می پره و میام می بینم ساعت سه و نیم اه. فردا امتحان دارم و شب تا دیر وقت کتاب خونه بودم. چون همسایه جان سرپرست و خواننده یه گروه موسیقی اه و هیچ جایی رو برای تمرین کردن بهتراز خونه خودشون سراغ ندارن. این داستان در تقریبا بیشتر روزها و شب های هفته تکرار می شه. نوع موسیقی هم به شدت با سلیقه هر دوی ما ناسازگار اه.( از این مدل های افریکن پسند. هیپ هاپ؟) یک شنبه من از سردرد تمام روز سرم رو بسته بودم و مطمئنم که نیم ای اش تقصیر این آقاست. در ضمن خدا نسل هر چی ویاگرا رو براندازه که وقت و بی وقت به همه این نوع سر و صداها آواهای انسانی رو هم اضافه می کنن اون هم به مدتی طولانی و خارج از حوصله.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
” ای رسول ما ،
بگو پناه می جویم به فروزنده صبح روشن
از شر مخلوقات
و از شر شب تار هنگامی که درآید
و از شر زنان افسونگر چون به جادو در گره ها بدمند
و از شر حسود بدخواه چون آتش حسد برافروزد”
*
گاهی به رسولشان غبطه می خورم.
آن گاه که تیر شر به سویمان پرتاب می شود.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
راست است که می گویند نوشتن و درحالت کلی ترش خلق هر اثری به زایمان می ماند؟ حتی اگر راست هم نباشد برای من افسردگی بعد از نوشتن بی تشبیه به افسردگی تازه مادران نیست.
می نویسم و بعد از نوشته ام بیزار می شوم. اغلب نوشته هایم را دوست ندارم. گاهی تحمل دوباره خواندنشان را بعد از این که جلوی چشم همه قرار گرفتند ندارم. انگار همه شان بچه های ناقص الخلقه ای باشند که وقتی متولد می شوند کاری جز غصه خوردن نمی توانی برایشان بکنی. جلوی چشمت هستند. مدام می بینی شان. نمی توانی پاره شان کنی یا دور بریزی. نه که نتوانی. کمکی نمی کند. چند روز دیگر یکی عجیب و غریب ترش بیرون می جهد و دوباره همان آش است و همان کاسه.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
صبح است . نه آن قدر زود که آدم از تنها بودن در خیابان وحشت برش دارد، نه آن قدر دیر که اثری از دختربچه ها و پسر بچه ها باشد. شهر در دست بزرگ ترها= زندگی فعلا جدی است.
دارم با عجله می روم سر کلاس. همیشه پنج شنبه ها همین طوری است. شب قبلش دیر می رسم خانه. صبح هم با عجله می زنم بیرون. گاهی ، اگر حوصله خیال بافی داشته باشم ، فکر می کنم که زمین گرد و قلنبه همین طور که دارد دور خودش می چرخد به چهارشنبه شب که می رسد یک چرخ ناگهانی می زند و خودش را وصل می کند به روز بعد. انگار کنید رقاصه ای را که ناگهان چرخ بزند و برسد به انتهای صحنه.
حالا تشبیه اش مهم نیست. داشتم می گفتم که پنج شنبه صبح زود است. هوا سرد و مه آلود. در حالی که دست هایم را کرده ام توی جیب ، مسیر هر روزه خانه تا ایستگاه مترو را پیاده می روم. از کنار پارک کوچکی رد می شوم. بخش مربوط به سگ ها را دورش حصار کشیده اند . گل و بته هم ندارد. در عوض زمینش کمی گلی و زمخت است. بگویی نگویی با سلیقه سگ ها جور در می آید. زن و مردی را می بینم که سگ هایشان را ول کرده اند در پارک و خودشان با هم قدم می زنند. سگ پودل و افغان کاری به کار هم ندارند.هر کدامشان گوشه ای برای خودش می چرخد. زن و مرد اما کنار هم راه می روند و سیگار می کشند. زن بیشتر پک می زند و مرد بیشتر حرف. زن چکمه های مشکی بلندی پوشیده. چهره هر دوشان کمی تکیده است.( تخمین سنی: دهه چهل).
قدم کند می کنم و دو نقطه نارنجی می بینم که توی این مه مدام خاموش و روشن می شوند. سیگار حتما گرمشان می کند که دست هایشان توی جیب نیست. به نظر نمی آید که چیز عجیبی دیده باشم. اما بدون این که دلیلش را بدانم غمگین می شوم. تقصیر این روحیه مزخرف من است که می تواند به همه چیز گند بزند و لایه تراژیک پنهان ماجرا را قبل از هر لایه دیگری ببیند.
حالا زن و مرد رسیده اند به لبه های حصار. دور می زنند و برمی گردند. زن سگ اش را صدا می کند. ته سیگارش را می اندازد روی زمین و با پا خاموش می کند. صبر می کنم تا سگ کوتوله با پرش های کوتاه خودش را برساند به صاحبش. زن دستی به سر سگ می کشد و سگ در عوض دم تکان می دهد. دیرم شده است. کم کم وقتش است که بچه ها سر و کله شان پیدا شود. آهان. نگفتم! پسر بچه دوسه ساله ای به همراه مادرش. از ماشین پیاده شده اند و پسرک فیل بزرگ پشمالویی را بغل کرده و به سختی راه می رود. کیف مهد کودک اش هم دست مادرش است.مامان هر چند قدم یک بار می ایستد تا پسرک و فیلش برسند و دوباره راه می افتد. نگاهمان به هم می افتد و من و مامان پسر،با خویشتن داری ای که از بزرگ تر ها فقط برمی آید می خندیم. طوری که پسرک نفهمد.
پنج شنبه است. مثل هر پنج شنبه دیگری. یکی غمگین است. یکی سگ اش را می چرخاند. یکی از فیل اش دل نمی کند. یکی پشت پنجره با زیرپوش نرمش می کند. یکی زیر برف پاک کن ماشین ها آگهی پیتزافروشی می گذارد. یکی هم دیرش شده است.
با عجله می دوم.
- مریم مومنی |
- 0 پیام
دنبال رادیوی انگلیسی( با لهجه آمریکایی) اینترنتی هستم. کسی سراغ دارد؟
یک چیزی شبیه بی بی سی چهار پیدا بشود عالی است.
- مریم مومنی |
- 0 پیام