26 مهر 1385

براي مادرم

هنوز هم گاهي لباس هايي را مي پوشم كه تو دوخته اي
اين وقت هاست كه تمام قد در آغوشم مي كشي تا همان طور عريان براي خودم گريه كنم”

نوشته های آرش اخوت مخصوصا آنهایی که به یاد مادرش می نویسد سخت ناب است

22 مهر 1385

حتما برای شما هم پیش آمده.تازگی ها گاهی ایمیل هایی دریافت می کنم با موضوع None که تویشان هم سفید است. یعنی هیچ و پوچ.حتی فرستنده هم ندارند.

دنیای مجازی هم نهیلیسم مجازی خاص خودش را دارد.

20 مهر 1385

دوستی می گفت خواندن وبلاگم غمگینش می کند.

خواستم بگویم : عزیز جان!
رنج ،غم می افزاید. دیدن و خواندن و شنیدنش نیز
بازگویی اش اما شاید از اندوه بکاهد
دست کم برای راوی آن.

کاش می توانستم از رنج جهان بکاهم
کاش می توانستم

18 مهر 1385
سوپ

هم زدن گاه و بیگاه سوپ مثل کشیدن یک نخ سیگار آرام بخش است. حرکتی دایره وار به ملاقه می دهی و قارچ و هویج و نخودسبزها بالا می آیند، خودی نشان می دهند و سنگین دوباره ته نشین می شوند. می شود بار ها و بار ها بیایی و تکرارش کنی. من که اگر سوپی روی اجاق داشته باشم شورش را در می آورم از بس که راه می روم و غرق در فکر و خیال هی می آیم و سوپ را هم می زنم.گاهی اوقات تصمیم می گیرم که بنشینم و کتابی بخوانم یا کار مفید تری بکنم. اما نمی شود.چنددقیقه بعدش به خودم که می آیم می بینم بالای قابلمه ایستاده ام و دارم سوپ را هم می زنم. چه جاذبه ای است که می کشاندم؟ گاهی خودم هم متعجبم.
ملاقه را می چرخانم و گرداب کوچکی درست می کنم که می بلعد و می چرخاند و رنگارنگ است.

بالاخره امروز اینترنت و تلفن و تلویزیون وصل شد.این مدت نشد که درست و حسابی جواب ایمیل و آف لاین بدهم چه برسد به وبلاگ نوشتن.
خانه جدیدمان کوچکتر و جمع و جور تر از قبلی است. کلاس های دانشگاه هم از این هفته جدی شروع می شود.
نوشتن بعد از این همه مدت کمی سخت است.لطفا تحمل کنید تا روی غلطک بیفتد.
🙂

1 مهر 1385
افق

کنار دریا روی تخته سنگ بزرگی نشسته ام. عصر است و دریا کبود.موج های نقره ای دارد. هوا ابر است. افق می بینم بعد این همه مدت. خط عجیبی است افق. انتهای دریاست و از سویی آغاز جهانی دیگر است. صاف و ممتد از این سر دنیا به آن سرش کشیده شده. دو نیم می کند: نیمی جهان زیرین است و نیمی آسمان. هم مرز است و جداکننده، هم خطی است که می دوزد و وصل می کند. انتهای دنیاست. اگر خدایی باشد به گمانم در افق متجلی می شود نه در قله کوهی. کوه هر چه هم مرتفع باشد باز حدی دارد. عظیم است و رفیع ولی قله اش را که فتح کنی مجبوری برگردی. عظمتش می شکند. افق اما به چنگ نمی آید. حاضر است و در عین حال غایب. دست نیافتنی است. فتح اش نمی شود کرد.تنها می توانی از دور به نظاره اش بنشینی.آن سویش را تخیل کنی و دلت خوش باشد که هر چه جلو بروی نه دورتر شده باشی و نه نزدیک تر.

27 شهریور 1385

بعد از ظهر می خواستم بخوابم، کارگرهای ساختمان پایینی پتک می کوبیدند. تلویزیون هم روشن بود. کم مانده بود زنگ بزنم بهشان و بگویم بیایند و یکی هم بکوبند اینجا.

و به مغزم اشاره کنم.

17 شهریور 1385
انجیر های زرد

اتاق هتل تاریک است. فریب می دهد که آسمان ابری است یا باران می بارد.وسایل را جمع کرده ام. تب دارم. لباس پوشیدم و روی تخت دارم می نویسم.کمی سردم است. تا یک ربع دیگر باید بروم. خدمه پر سر و صدای هتل با من مهربانند. لبخند و نگاهشان را می فهمم. بیشترشان هم زن هستند. هتل مشهد هم دو تا خانم بودند که هر روز برایم شامپوی تازه می آوردند و حالم را می پرسیدند. فکر کرده بودند تنها آمده ام.
انجیر زرد شسته ام.شکم بعضی هایشان پاره شده از بس که شیرین اند. ریخته امشان توی سینی . کیسه تمیزی نیست که ببرمشان.
یک سینی انجیر زرد می خواهم جا بگذارم.
به پاس لبخندهایشان.

5 شهریور 1385
تابستان واره ها

مغازه ها بسته اند.چای سفارش دادم.برایم شکلات کوچک باریکی آورد.قد دوسه تا چوب کبریت که به هم چسبانده باشند. یاد خوشبختی های کوچک قدیم می افتم.
*
در اتاقک شیشه ای حبس شدم.معلق. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید.زنگ زدم و آدم ها آمدند.نمی دیدمشان. فقط صدایشان را می شنیدم.انگار زنده به گور شده باشم.
*
باد در گندمزار
موجش در گیسوان من
*
نزدیک خانه ام.پیرزن همسایه را بعد از چند سال دیده ام. سلام می کنم و روبوسی. از خوشحالی بال در می آورد و تعارف می کند: روز به روز زیباتر می شوی. و بعد به تنه درخت توت می زند برای دفع چشم بد.چقدر دلم برایش تنگ شده بود.برای درخت بزرگ خرمالوی خانه اش که پاییز هر سال سبدی از آن سهم ما بود. برای شوهر مرده اش. برای روی همیشه خوش پیرزن.کاش می توانستم بسته بندی اش کنم و جای یکی از پیرزن های اتریشی همسایه بنشانم.
*
از راه رفتن در باتلاق بیزارم. افق می خواهم. دریا باشد یا کویر فرقی نمی کند.
*
عصرگاه است. شعر ناب از پنجره های غربی به درون می آید.
*
برایم شعری بگو
میرزارضای کرمانی در غل و زنجیر است
و خبر رسیده که شاه شهید را فردا غسل می دهند
من از بوی گلاب خسته شده ام.

31 مرداد 1385

تهران را دوست ندارم.

دود و آلودگي و كج سليقگي از در و ديوارش مي بارد.روز به روز هم بدتر و از ريخت افتاده تر مي شود. از بورد هاي تبليغاتي شمال شهرش بگير كه يكي در ميان تبليغ ماكاروني پز و بستني ساز و عروس بدلي و سيدحسن نصرالله مي كنند تا پسرك هاي فال فروش و نخل هاي مصنوعي قرمز و صورتي اي كه با تاريك شدن هوا در ميدان هاي اصلي و فرعي روشن مي شوند و موج روشن شدنشان از تنه به ساقه ها مي رود و برمي گردد. خيابان ها تنگ شده اند. مثل آدم چاقي كه رگ هايش رسوب كرده باشند و حس كني هر آن سكته مي كند. اين شهر، رو به موت كه نه رو به انفجار است. با اين سرعتي كه ساختمان و ماشين و بيلبورد ها دارند جلو مي آيند جاي ماندن كه هيچ راه فرار هم نمي ماند برايمان. افتخار هم البته دارد. بزرگترين ساعت دنيا و طولاني ترين نقاشي ديواري دنيا .ساعتش كه آفتاب خورده و مثل اجناس مغازه هاي قديمي رنگش پريده است. نقاشي ديواري را هم امروز ديديم. اثر هنري بي بديلي بود الحق كه سير توريست را به مملكت سرازير خواهد كرد. البته كمي هزينه هم دارد( ترافيك سنگين خيابان هاي اطراف و انبوه آشغالي كه درجا توليد شده بود از خورده كاغذ بگير تا هر نوع زباله اي كه پايين نقاشي ديواري ريخته بودند ملت ) كه خب درآمد توريست پيش بيني شده از خجالت آن در مي آيد. بعد هم اينكه مرسوم است نقاشي ديواري را روي ديوار بكشند نه اينكه بلوار وسط خياباني را غصب كنند و ماشين ها از دوطرف امنيت بازديدكننده ها را هدف بگيرند.

با همه اين ها يك جا مانده كه وقتي واردش مي شوي چه پياده باشي و چه سواره،زمستان باشد يا تابستان، برگريزان باشد يا سايه روشن سبز و نور ظهر، يادت مي رود كه اين همان تهراني است كه آن بالا وصفش را شنيدي. دود و كثافتش يادت مي رود. و اگر كمي تمركز كني مي تواني صداي بوق ماشين ها و هياهوي شهر را نشنوي.

سوگند به چنارهاي بلند اين خيابان كه تنها روزنه تنفس اين شهرند.