21 آبان 1385
موشک و قورباغه

یه زمانی تازه یاد گرفته بودم با کاغذ، موشک و قورباغه درست کنم.
تعداد زیادی درست کردیم و چند روز متوالی یک صندوق چوبی میوه را برعکس گذاشتیم دم در توی کوچه. قورباغه ها و موشک ها را رویش چیدیم و فروختیمشان. چند تایشان را به زیر قیمت. یکی دوتایشان را هم کش رفتند که من کلی برایشان گریه کردم. .
قورباغه ها را با کاغذ رنگی درست کرده بودم . بعضی هایشان ساده، بعضی ها را هم با ماژیک خال خال کرده بودم.

سه چهار سال بیشتر نداشتم

19 آبان 1385
بارت و من، بخش دوم:

درست در همان ماهی که من به دنیا آمدم بارت مرد. مارس 1980: کامیونی او را زیر می گیرد. کتاب هایش را که ورق می زنم کلمه ها، تصویر ها و گاه حس های بسیار مشابهی پیدا می کنم. حس هایی که برایم آشنا و نزدیک اند. هنگام خواندن ،چندین بار کتاب را بستم. انگار توان ادامه دادن نداشته باشم . با شخص غریبه ای تا این حد هم سو نگر بودن آن هم مرد مرده ای که نه می شناختمش و نه فرهنگ و پیشینه مشابهی داشتیم برایم غریب و طاقت فرسا بود.بعد به این فکر می کردم که این آدمی که از طریق چند واژه فرای زمان و مکان واقعی خودش این گونه تسخیرم کرده یعنی قدرتی فرازمینی داشته با یک اتفاق خیلی معمولی( و زمینی) می میرد. کامیونی زیرش می گیرد.حتی این که کامیون که وسیله نقلیه سنگین و بسیار بزرگتر از جثه انسان او را زیر می گیرد قضیه را دردناک تر می کند. چون به ناگاه بارت برایم در حد موجود بسیار ضعیف و فانی جلوه می کند. مرگ گاهی فرد را عظیم نمایان می کند و گاه کوچک.مرگ های دسته جمعی و یا اتفاقاتی از این قبیل که به هر دلیلی فرد را از جمع جدا نکند و در قالب گروه بزرگتری جای دهد، برای من از عظمت فردی ماجرا می کاهند. ( بمباران، فاجعه های طبیعی) اگر او با اتومبیلی در قد و قواره ماشین های شخصی تصادف می کرد انقدر افسوس نمی خوردم که حال می خورم.
*
دیشب خواب می دیدم که در دهکده کوچکی خانه داریم. جنگ شده بود و هواپیماها تک تک خانه ها را بمباران می کردند. با فاصله زمانی می آمدند و من هر بار فکر می کردم که این بار نوبت ماست که بمیریم. امکان گریز هم نبود. به محض بیرون آمدن از خانه کشته می شدیم. یادم است بین این فاصله های زمانی به این فکر می کردم که قرار نبود این طور بمیرم. خود نفس مردن برایم کمتر از چه گونه مردن اهمیت پیدا کرده بود. انگار در بازی ای بدون این که بفهمم چه شده باخته باشم و به جای غصه خوردن از باختن تمام فکرم این باشد که چرا باختم و نه اینکه : ” آه! باختم. ”
*
به راستی سر انجام من چیست؟ مرگ با کدام جامه اش غافلگیرم می کند؟

بارت و من: بخش اول

تمام این دو هفته را بی توقف درس خوانده ام. شب ها تا دیر وقت کتاب خانه می مانم و در راه بازگشت به خانه مدام جایم را در قطار تغییر می دهم( آخرشب ها مردم بی ملاحظه تر می نوشند و بوی دهانشان فراری ام می دهد). حجم زیادی باید بخوانم و تحلیل کنم. وقت برای همه چیز کم می آورم. دیشب کم حوصله و خسته پای کامپیوتر نشسته بودم و داشتم مقاله امروز را آماده می کردم که دیدم دیگر نمی توانم. رهایشان کردم تا امروز صبح زود و بعد از دو سه ساعت سر و کله زدن با متن هنوز برایم ناقص و خام بود. سردرد و بدن درد پنهان هم ناگهان چهره نشان دادند و من به جای رفتن به دانشگاه تصمیم گرفتم خانه بمانم.به اضطراب تحویل ندادن به موقع مقاله امروزم فکر نکنم و به جایش صبح بادخیز را با پتوی گرم وتنی آسوده سر کنم. به جای درس ها و متون انگلیسی کتاب ” اتاق روشن، تاملاتی در باب عکاسی” را دست گرفتم. نمی دانم چه قدرتی و یا بهتر بگویم چه جذبه ای برایم دارد این نوشته های بارت. در عین کشف و شهود هایش که خواننده را هم در آن ها سهیم می کند، سرخوشی توام با آرامشی محزون در واژه هایش جاری است. تا جایی که مثل ” در جستجوی زمان از دست رفته” پروست نمی توانم بارت را هم یک ریز و بی وقفه بخوانم. از جنس بطری آب نیستند که برای رفع عطش سریع بنوشم. باید مثل نوشیدنی گوارایی جرعه جرعه عطر و طعمشان را مزمزه کنم.

“اتاق روشن” تاملات لذت بخش بارت در حوزه عکاسی است. خودش می گوید که حتی عکاس آماتور هم نبوده و تنها گاه گاهی موضوع عکاسی واقع شده است. با این حال بیننده دقیق و با حوصله ای است. جایی از کتاب دو مفهوم ویژه معرفی می کند.(بخش 10) که آن هارا استودیم و پونکتوم می نامد. این دو عنصر به عقیده او در کنارهم اگر حاضر شوند جذابیت خاصی به عکس می دهند. استودیوم یک پهنا و گستره است . نشان گر پیامدی از فرهنگ و اطلاعات ما از دنیا. به رخ کشنده تاریخ و جغرافیا: آنچه باید بدانیم. استودیوم تاثری معمولی برمی انگیزد. حسی که بیننده معمولی را درگیر می کند.اما آن چیزی که استودیوم را در هم می شکند پونکتوم است که از درون صحنه مثل تیری پرتاب می شود و سوراخ می کند. زخمی به جا می گذارد ( بارت: پونکتوم یک عکس آن حادثه ای است که مرا سوراخ می کند و هم چنین کبود می کند و برایم دردناک است)

* برای مطالعه بیشتر: اتاق روشن، نوشته رولان بارت، ترجمه فرشید آذرنگ ، نشر ماه ریز

13 آبان 1385

پاک کن ها سرانجام تمام نمی شوند، بلکه گم می شوند.

” اصل بقای پاک کن”

ورزش

یک سی دی ورزش دارم که اگر خیلی زرنگ باشم هفته ای دوبار وگرنه یک بار آن هم آخر هفته راهش می اندازم و کمی بالا و پایین می پرم. چند دقیقه اولش حرکات پرشی است که البته خیلی طول نمی کشد. در واقع این قسمت را همه مان با هم انجام می دهیم( به همراه چراغ مطالعه روی میز و گلدان های کنار پنجره و اندکی زمین زیر پایمان) . خلاصه هر شی ای که قابلیت لرزیدن و تکان خوردن داشته باشد با پرش های من تکان می خورد. نگران همسایه ها هم نیستم چون معمولی هم که راه برویم خانه می لرزد تا جایی که گاهی شک می کنم که تیر و ستون این ساختمان را به جای سیمان با ژله پر کرده اند. بعد از این حرکات پرشی و کششی نوبت مشت زدن می رسد و بعد هم لگد زدن. احساس قدرتی که حین این شلنگ و تخته انداختن ها به من دست می دهد با چیز دیگری قابل مقایسه نیست حتی وقتی کیسه های سنگین خرید را دستم گرفته ام و یک کوله پشتی با لپ تاپ و کتاب و جزوه هم به دوش دارم و جوری مردم را نگاه می کنم که فکر کنند همه این ها با پنبه پر شده اند و کسی نتواند نگاهی از سر ترحم به من بیندازد. بعد نوبت می رسد به حرکات زمینی که باید پتویی تا بزنم و به جای تشک ورزشی بیندازم روی گلیم و رویش درازنشست بروم. دراز نشست ها انواع مختلف دارند و هر کدام برای به حرکت در آوردن یک ماهیچه شکم است. یکی شان که درواقع کل این ماهیچه ها را تحت فشار قرار می دهد از همه سخت تر است. من خیلی خوب شروع می کنم اما همیشه حدود پانزده تا که می زنم این دختر مربی توی سی دی جمله مزخرفش را می گوید:” این یه حرکت خیلی سخته” و من ناگهان وامی روم.نمی دانم چرا این جمله اش انقدر برایم انرژی منفی دارد به حدی که مطمئن می شوم نمی توانم ادامه بدهم. انگار یکی بیاید مثلا به بچه چهار ساله ای که سوار دوچرخه است بگوید : “هی! حواست هست که کسی از پشت تو را نگرفته؟” بچه هم که به خیال این بوده که بزرگتری او را گرفته و نمی گذارد بیفتد، غافل از اینکه این خودش است که دارد می راند هول کند و بیفتد زمین. گاهی گوش هایم را می گیرم که این جمله را نشنوم ولی فایده ای ندارد. چون می دانم که الان وقتش است که بشنومش و حالا چه اهمیتی دارد که با گوش هایم بشنوم یا نه وقتی حواسم کاملا متوجه آن است و از حضورش آگاهم.

ورزش که تمام می شود ، حس اینکه فکر می کنم سه کیلو چربی آب شده( هرچند که احتمالا به سی گرم هم نمی رسد) و به جایش طراوت زیر پوستم دویده خوشحالم می کند.

6 آبان 1385
Joe apology

این مسابقه دویچه وله اگر هیچ آخر و عاقبتی هم نداشته باشد یه خوبی برای من داشته و آن هم کشف یک وبلاگ انگلیسی بوده که آدم های مختلف ناشناس در آن می نویسند و در واقع از کارهایی که کرده اند و یا نکرده اند ،معذرت خواهی می کنند. فرض کنید کمی شبیه اتاقک اعتراف کلیسا یا حفره ای دردل درختی کوهستانی که آرام بتوانی رازت را زمزمه کنی (اشاره به فیلم : in the mood for love)

5 آبان 1385
وبلاگ انگلیسی من

Now I am a lake…
… A woman bends over me, Searching my reaches for what she really is …”

by

Sylvia Plath

4 آبان 1385
پروانه

از “رولان بارت نوشته رولان بارت” ترجمه پیام یزدانجو:

آدمی که از کار خود ملول، مرعوب، و آزرده می شود با چه پریشان خیالی مجنونانه ای دست و پنجه نرم می کند : من دارم در خانه ییلاقی ام کار می کنم( چه کاری؟ افسوس، بازخوانی خود !) ، این هم فهرست پریشان خیالی هایی که هر پنج دقیقه دچارش می شوم: پشه ای را با اسپری بکشم،ناخن های ام را بگیرم، آلوچه ای بخورم، توالت بروم، سری به شیر آب بزنم و ببینم که آب هنوز هم گل آلود است یا نه( امروز سیستم لوله کشی مختل شد ) ، سری به داروساز بزنم، سرکی به باغ بکشم و شلیل هایی را که رسیده اند بشمرم، نگاهی به فهرست برنامه های رادیویی بیاندازم، جایی برای سر جمع کردن کاغذ های ام جفت و جور کنم: من دارم گشت می زنم.

( گشت زنی به همان شوری مربوط می شود که فوریه آن را گونه، گزینه، می خواند، پروانه – la Papillonne)

30 مهر 1385
از سری آرزوهای کوچک

کاش یه چیزی بود مثل کنترل تلویزیون. بعد من پنجره رو باز می کردم. رو به این پسر جیغ جیغوهای پارک-چه پایین خونه می گرفتم و یکی یکی دکمه mute رو فشار می دادم.

29 مهر 1385
Wasteland

“April is the cruelest month, breeding
Lilacs out of the dead land,mixing
Memory and desire,stirring
Dull roots with spring rain.

آوریل بی رحم ترین ماههاست:
از خاک مرده گل یاس
می رویاند،
خاطره و خواهش را در هم می آمیزد،
و ریشه های افسرده را با باران بهاری
بر می انگیزد. ”

تی . اس. الیوت- برگردان : جواد علافچی

این باور که حیات به خودی خود نیک است از کجا آمده؟چرا به کسی که حیات می بخشد به دیده نیک می نگرند و قدردانش هستند؟ گاه فکر می کنم مسیح در عین مهربانیش بسیار سنگ دل بود. درست مثل آوریل که از خاک مرده یاس می رویاند. چه چیز بی رحمانه تر از این است که به موجودی که از رنج زیستن فارغ شده حیات دوباره ببخشی؟