10 دی 1385
یأس

وقتی یکی از دوتا پسر آدم قابیل بوده، دیگه چه انتظاری از هیولاهای ده دوازده ساله مذکر توی کوچه دارم؟

9 دی 1385

نمی دانم رمان “شب های سیرک” آنجلا کارتر به فارسی ترجمه شده یا نه. یکی از شخصیت های فرعی داستان، دختری است که مثل زیبای خفته بسیار زیباست و سال هاست که خواب است. تقریبا تمام نقشش را در خواب بازی می کند و به همراه دختران عجیب دیگر در موزه ای نمایش داده می شود. زیبای خفته فقط شب ها کمی بیدار می شود، سوپ می خورد( یا بهتر بگویم : به او سوپ می خورانند) و بعد دوباره می خوابد. روز به روز هم لاغر تر می شود و کمتر می خورد. با تقریب خوبی غمگین ترین شخصیت رمان است. زیبای خفته خواب هم می بیند. تمام مدت چشم هایش در حرکت است و چون پوستش روز به روز شفاف تر می شود حرکت چشمانش بهتر پیداست.
“شب های سیرک” در آخرین سال قرن نوزدهم اتفاق می افتد و همه در انتظار شروع سده جدید هستند. فورز(شخصیت اصلی) که زنی بالدار است و می تواند پرواز کند، در چند جای کتاب به عنوان نشانه ای از قرن جدید و زن آینده معرفی می شود. او که به همراه زیبای خفته زمانی را در موزه گذرانده ، بعد از پشت سر گذاشتن ماجراهای مختلف، از موزه فرار می کند و در شبی بی زمان (که ساعت سه بار مختلف نیمه شب را اعلام می کند) شرح حال خودش را برای خبرنگاری آمریکایی می گوید..
برگردم سر همان داستان زیبای خفته. فورز به خبرنگار می گوید که زیبای خفته خواب قرن آینده(قرن بیستم) را می دیده است. و چه بسیار که در خواب نمی گریسته است و چه غلیظ هم اشک می ریخته ….

*
یکی دو روز دیگر سال جدید میلادی شروع می شود. آغاز هر تاریخی برای من دردناک است. چه شروع سده باشد، چه سال.
چند دقیقه پیش خبری خواندم که صدام به زودی اعدام می شود. شاید تا همین چند ساعت آینده.یاد صحنه ای از حلبچه می افتم که آن موقع ها تلویزیون پخش می کرد. جسد های باد کرده و عروسکی که کنار دختر بچه مرده ای افتاده بود. به عکس صدام نگاه می کنم که پیر و ذلیل و ترحم بر انگیز است: کشته ای، پس کشته می شوی.برای رسیدن به آرامش و آزادی و عدالت و هر آرمان انسانی و غیر انسانی بسیار می کشند.بسیار کشته می شوند. جنگ و فقر و بیماری ورنج و خشونت و بدبختی بیداد می کند.( اگر نه برای من و تو، دست کم برای بسیاری). به گذشته نگاه می کنم و همین را می بینم. با شدت و ضعف متفاوت، با جغرافیای گوناگون.
آینده را اما نمی شود دید.دست کم من نمی توانم. گاهی فکر می کنم زیبای خفته ” آنجلا کارتر” بیرون کتاب حی و حاضر است.با آن پوست شفاف وجثه نحیفش خوابیده و رویای آینده مان را می بیند و اغلب بسیار می گرید .و چه غلیظ هم اشک می ریزد …

7 دی 1385

دو سه روز پیش بود که قبل از خواب حدس زدم می میرم.قلبم موزون نمی زد. چشم هایم را بستم. بیدار که شدم همچنان نفس می کشیدم.
*
اخلاق های عجیب پیدا کرده ام. شب ها اتاق که روشن باشد سردرد می گیرم. می آیم نیویورک. چراغ خواب روشن می کنم. تکه پارچه ای هم رویش می اندازم که نورش کمتر شود. کمی بهتر می شوم.
*
دلم می خواهد با دست هایی از دو طرف باز روی خاک باغچه دراز بکشم.عطش دارم.
می خواهم صورتم سردی خاک را لمس کند.
*
انگار پوستم را کنده باشند. لایه محافظ ندارم. نور، صدا، بو، مطبوع و نامطبوع اش بی تابم می کند. چاره فعلا همان نیویورک تاریک و ساکت است.

(نیویورک :اتاق خواب باریکمان که دوتا کمد آسمان خراش هم دارد)

مناقصه

دلم موسیقی طبیعی می خواهد. کاش کسی صدای باران را ضبط کند . بی وقفه. بارانش هم فقط نم نم ببارد. حوصله رعد و برقش را ندارم. صدای اضافی نداشته باشد. ساز مصنوعی هم آن وسط نزند.

یک صفحه پُر، نم نم باران می خرم.

5 دی 1385

بعضی چیزها را بدون دوربین عکاسی نمی شود دید.نه این که دوربین بخواهد فاصله را کم و زیاد کند، نه. همان که قابی دورش می کشد و محصورش می کند کافی است برای این که فقط به آن نگاه کنیم و بهتر ببینیمش.
دوربین عکاسی مثل هر ثبت کننده دیگری بارها به دادم رسیده است. اصولا دوربین که داشته باشم خیالم راحت است.تحمل زیبایی، غم، و هر چیز دیگری برایم آسان تر می شود. آن چه می بینم را ثبت می کنم . و این معنی اش این است که بخشی از حس آن لحظه را شکار کرده و برای همیشه اسیر کرده ام. نگران این نیستم که با تمام شدن آن لحظه، شکوهش هم تمام شود .
دوربین که نباشد انگار چیزی گم کرده باشم. مثل امروز بعد از ظهر که چند لحظه ای خورشیدی طلایی رنگ درخشید و دیوارهای دورتادور میدان رو برو جان گرفتند و سایه تنه های لخت درختان رویشان افتادو حتی بخشی از اتاق جنوبی را هم روشن کرد و بعد من از خوشی و در عین حال ناخوشی نداشتن دوربین بال بال می زدم. باید یکی می بود که می دید. یکی که همان لحظه صدایش کنم تا با هم پنجره را باز کنیم و بگذاریم هوای سرد به صورتمان بخورد و آفتاب روی موهایمان بدرخشد.

الان که این ها را می نویسم به این امیدم که کلمه ها تا حدی کار دوربین را انجام دهند.

3 دی 1385

در هزارتویی تاریک
دست هایی دیدم که جوانه زده بود
پیکری گل آلود
ساقه و پیچک هبه می کرد

30 آذر 1385
بازی یلدا

پارسای عزیز نوشته اند که یلدا بازی کنیم. چشم. این هم آنچه شما نمی دانید :

1) یکبار تمام خونه رو با روزنامه فرش کردم تا صدای پای سوسک ها رو که به تخت نزدیک می شن و شب ها از روی صورتم رد می شن بشنوم.

2) زلزله تهران که دو سال پیش اومد به همراه بقیه همسایه ها اومدیم دم در.و بعد برگشتیم تا ضروری ترین وسایلمون رو برداریم. من در کنار بطری آب و تن ماهی، دوعدد رمان حجیم و تاریخ بیهقی روهم برداشتم که اگر زلزله اومد و من زنده موندم تا موقع رسیدن کمک های امدادی حوصله ام سر نره.

3) یکی از بدجنس ترین کارهایی که کردم این بوده که برادرم رو که اون موقع شش سال بیشتر نداشت متقاعد کردم که بچه ی مامان و بابا نیست و از آفریقا به فرزندی قبولش کردیم و بعد از اینکه کلی شیر خورده سفید شده. و انقدر دلیل و مدرک آوردیم ( در این شوخی همدست هم داشتم ).که طفلک باور کرد و اشک تو چشماش جمع شد.بعد البته خیلی سخت( چون مدارک به حدی قانع کننده بود که نقض کردنشون کلی طول کشید) از دلش در آوردم.

4) قصد دارم در وصیت نامه ام بنویسم که قابلمه ها و گلدون هام رو حامد به یک نفر که نیازمند و عاشقشونه هدیه کنه و اگه کسی رو پیدا نکرد با خودم
دفنشون کنه. طاقت اینکه ببینم در غیاب من با قاشق فلزی داره ته قابلمه ها رو می تراشه و گلدون ها هم از بی آبی خشک شده اند رو ندارم. حتی بعد از مرگ!

5) باسالاد شیرازی میشه کلی من رو خوشحال کرد.اگه لیموی تازه و روغن زیتون هم داشته باشه اون روز رو می تونم جشن بگیرم

حالا پنج نفر بعدی :
حامد – کامران (آن سوی دیوار )- کتی (سایه)- قصه های عامه پسند- عابر پیاده

29 آذر 1385

در تاریک روشنی سه و نیم بعد از ظهر نشسته ام. باید تا مغازه ها نبسته اند بروم خرید. دریغ از یک تکه نان خشک که در حال حاضر توی آشپزخانه پیدا شود. خانه هنوز گرم نشده.قبل از اینکه برویم مسافرت این سیستم مرکزی اش را خاموش کرده بودم. نتیجه اینکه از دیشب تا الان دارم می لرزم و به جای درس خواندن و فرستادن فایل نهایی برای استاد عزیز که تاکید کرده تا قبل از کریسمس باید به دستش برسد، کتاب خوانده ام و خودم را با ژاکت زیر لحاف مدفون کرده ام.اینجور وقت ها کتاب خواندن هم یخ آدم را باز نمی کند حتی اگر کتابش یکی ازرمان های پرفروش ماه باشد.

22 آذر 1385
درست بنویسیم

( این مثال ها رو از وبلاگ های مختلف جمع کردم. باز هم اگه دیدم می نویسم تا لیست کاملتر بشه. در ضمن کمک های مردمی هم قبول می کنیم در این راستا. احتیاجی هم نیست که بدونیم کدوم وبلاگ چی نوشته. نمی خوایم مچ بگیریم. می خوایم با هم یاد بگیریم که درست تر بنویسیم. )

درست – غلط
عذاب الیم – عذاب علیم
(توضیح : علیم ینی بسیار دانا. الیم یعنی بسیار دردناک پس صفت مناسب تری برای عذاب است.)
زجر کشیدن – ضجر کشیدن
عجالتا – اجالتا
راجع به موضوعی حرف زدن – راجه به موضوعی حرف زدن
لهجه – لحجه

:(

دوربینم عکسهای بنفش می گیره
و جاکفشی مون رو مثل آبشار مذاب نشون می ده.
دیوارها رو هم.
کتابخونه و تلویزیون رو هم اضافه کنید.
همه چیز جاری و سرریز مثل عاقبت مجسمه های یخی که ذوب میشن و تموم میشن
کاش یه بلای دیگه سرش اومده بود .